پوست پیرالغتنامه دهخداپوست پیرا. (نف مرکب ) آنکه پوست را دم دهد. آنکه پوست حیوانات آش نهد. پوست پیرای . دباغ . (منتهی الارب ) (دهار) (دستور اللغه ٔ ادیب نطنزی ). آش گر. چرمگر. صرّام . || فرّاء. واتگر. پوستین دوز: امحس ؛ پوست پیرای ماهر و زیرک . (منتهی الارب ). دباغ ماهر. آشگر حاذق و آزموده .
پوست بر پوستلغتنامه دهخداپوست بر پوست . [ ب َ ] (ص مرکب ) تهی و بیمغز و پوچ : آنکه چون پسته دیدمش همه مغزپوست بر پوست بود همچو پیاز.(گلستان ).
پوست پیراستنلغتنامه دهخداپوست پیراستن . [ ت َ ] (مص مرکب ) آش نهادن پوست حیوان . آش نهادن پوست و مهیای جامه کردن . دبغ. دباغ . دباغت . دباغی . سلم . (یا سلم ، پیراستن پوست به سَلَم است ). (تاج المصادر بیهقی ). || سخت عذاب و شکنجه دادن چنانکه امروز پوست کندن گویند : پوستینم
پوست پیرائیلغتنامه دهخداپوست پیرائی . (حامص مرکب ) حرفه و عمل پوست پیرا. دباغت . (تاج المصادر). دباغی . آش گری . دبغ. (دهار). دباغ . (دهار) (منتهی الارب ). || چرم گری . || (اِ مرکب ) آنجا که پوست پیرایند. مدبغة. دباغخانه .
پوستین پیرایلغتنامه دهخداپوستین پیرای . (نف مرکب ) پوستین دوز. فراء. واتگر : بخارپشت نگه کن که از درشتی موی به پوست او نکند طمع پوستین پیرای . کسائی . || و انوری در بیت ذیل از پوستین پیرای معنی مؤدب و مهذب یا عذاب دهنده و شکنجه کننده خواس
پوستلغتنامه دهخداپوست . (اِ) غشائی که بر روی تن آدمی و دیگر حیوان گسترده است و آن دو باشد بر هم افتاده که رویین را بشره و زیرین را دِرم گویند. جلد. جلد ناپیراسته حیوان چون گوسفند و مانند آن . مقابل گوشت . مسک . چرم . جلدة.عرض . ملمس . (منتهی الارب ). صلة. (دهار) :
پوستفرهنگ فارسی عمید۱. جلد؛ غلاف؛ قشر.۲. (زیستشناسی) آنچه روی عضلات بدن انسان و جانوران را پوشانده و اعمال آن عبارت است از احساس حرارت، برودت، درد، و لمس: پوست بدن.۳. (زیستشناسی) آنچه روی تنه و شاخۀ درخت و گیاه و میوه را میپوشاند: پوست درخت، پوست میوه.⟨ پوست انداختن: (مصدر لازم)۱. پوست ا
دوپوستلغتنامه دهخدادوپوست . [ دُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) دوپوس . (ناظم الاطباء). دوپوسته . پوستی روی پوست دیگر. پوست بر پوست . با دو جدار یا با دو پوشش . رجوع به دوپوس شود.
پوست بر پوستلغتنامه دهخداپوست بر پوست . [ ب َ ] (ص مرکب ) تهی و بیمغز و پوچ : آنکه چون پسته دیدمش همه مغزپوست بر پوست بود همچو پیاز.(گلستان ).
خرپوستلغتنامه دهخداخرپوست . [ خ َ ] (اِخ ) محمدعلی . از اهل غور بود. جوینی آرد: او از جانب سلطان محمد خوارزمشاه درغزنه با بیست هزار مرد بود و چون سلطان محمد در کنارآب از مغولان شکست خورد یمین ملک مقطع هرات بهرات رفت و از آنجا براه گرمسیر بغزنه رفت و در دو سه منزلی غزنه فرودآمد و رسول به او فرست
خودپوستلغتنامه دهخداخودپوست . (اِ مرکب ) پوست زبرین بیضه یعنی خایه ٔ مرغ . (دهار) : القیض ؛ خودپوست خایه ٔ مرغ و جز آن شکافتن یعنی پوست زوَرین . (مجمل اللغة).
دارپوستلغتنامه دهخدادارپوست . (اِ مرکب ) پوست دارها(درخت ها). چون تبریزی ، چنار، بلوط، آزاد و جز آن .