پوستین دوزلغتنامه دهخداپوستین دوز. (اِخ ) دهی از دهستان بالا رخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه ، واقع در 48 هزارگزی شمال خاوری کدکن . دامنه ،معتدل . دارای 50 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات و خشکبار، شغل اهالی زراعت و گله د
پوستین دوزلغتنامه دهخداپوستین دوز. (اِخ ) دهی از دهستان پیچرانلو بخش باجگیران شهرستان قوچان ، واقع در 48هزارگزی جنوب باختری باجگیران و سه هزارگزی شمال راه مالرو عمومی باجگیران به بی بهره . کوهستانی ، سردسیر. دارای 124 تن سکنه . آب
پوستین دوزلغتنامه دهخداپوستین دوز. (اِخ ) دهی جزء بخش سراسکند شهرستان تبریز، واقع در هشتهزارگزی جنوب سراسکند و هشتهزارگزی شوسه ٔ سراسکند بسیاه چمن و سه هزارگزی خط آهن مراغه به میانه . کوهستانی ، معتدل . دارای 310 سکنه . آب آن از چشمه و رودخانه . محصول آنجا غلات و ح
ژوستنلغتنامه دهخداژوستن . [ ت َ ] (اِخ ) (قدیس ) نام نویسنده ٔ رساله ٔ دفاع از دین مسیحی . وی بسال 165 م . به شهادت رسید. ذکران او سیزدهم آوریل است .
ژوستینلغتنامه دهخداژوستین . (اِخ ) نام قدیسه ای از مردم پارو. وی در زمان دیوکلسین بسال 304 م . به شهادت رسید. ذکران او بیست وششم سپتامبر است .
ژوستینلغتنامه دهخداژوستین . (اِخ ) نام قدیسه ای متولد در انطاکیه . وی در حدود سال 304 م . در نیکومدی به شهادت رسید. ذکران او هفتم اُکتبر است .
ژوستنلغتنامه دهخداژوستن . [ ت َ ] (اِخ ) نام مورخ لاتینی در قرن دوم میلادی . زمان زندگانی این مورخ درست معلوم نیست و تصور میکنند که در زمان آنتونن ها بخصوص آنتونن لوپیو (مقدس ) زندگانی میکرده است (یعنی تقریباً بین 138 و 161 م
پوستین دوزیلغتنامه دهخداپوستین دوزی . (حامص مرکب ) شغل پوستین دوز. واتگری : از بدان نیکوئی نیاموزی نکند گرگ پوستین دوزی . سعدی .- امثال : از گرگ پوستین دوزی نیاید . <span class="hl"
کلاته پوستین دوزلغتنامه دهخداکلاته پوستین دوز. [ ک َ ت ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان احمدآباد سرجام بخش فریمان شهرستان مشهد. محلی کوهستانی و معتدل است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
وتگرلغتنامه دهخداوتگر. [ وَ گ َ ] (ص مرکب ) پوستین دوز. (آنندراج ) (برهان ) (ناظم الاطباء). رجوع به وَت و وات شود.
پوستینفرهنگ فارسی عمید۱. ساختهشده از پوست.۲. جامۀ پوستی.۳. لباس زمستانی گشاد و بلند که از پوست حیوانات پشمدار بهخصوص گوسفند میدوزند؛ کول.⟨ پوستین باژگونه کردن: [مجاز]۱. قصد و آهنگ کاری کردن.۲. سخت تصمیم گرفتن.۳. باطن را ظاهر ساختن: ◻︎ پوستین را باژگونه گر کند / کوه را از بیخ
پوستینلغتنامه دهخداپوستین . (ص نسبی ) منسوب به پوست . جامه ٔ پوستی : همی پوستین بود پوشیدنش ز کشک و ز ارزن بدی خوردنش . فردوسی . || (اِ مرکب ) پوست : و گربه را از خون مار پوستین آهار داد. (سندبادنامه چ استانبو
پوستینفرهنگ فارسی معین[ په . ] 1 - (ص نسب .) ساخته شده از پوست . 2 - (اِمر.) نوعی لباس زمستانی که از پوست حیوانات پشم دار درست می کنند. ؛در ~ کسی افتادن کنایه از: عیبجویی کردن ، بدگویی کردن . ؛ ~ دریدن کنایه از: الف - افشا کردن راز. ب - عیب جویی کردن .
پیل پوستینلغتنامه دهخداپیل پوستین . [ ل ِ ] (ترکیب ِ اضافی ، اِ مرکب ) معنی این ترکیب در بیت ذیل معلوم نشد : تو شادخوار و شادکام و شادمان و شاددل بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین .فرخی .
خام پوستینلغتنامه دهخداخام پوستین . (ص مرکب ) احمق . ابله : یک پخته نی که گویدم ای خام پوستین حور و سریر تکیه بود در ره سعیر. سوزنی .با او چراغ دولت خصمش نداد نورکآن خام پوستین به ره اندر چراغ کرد.سوزنی .<br
کهن پوستینلغتنامه دهخداکهن پوستین . [ ک ُ هَم ْ / هُم ْ ] (ص مرکب ) شخصی که به سبب کبر سن پوست اندامش به رنگ پوستین شده باشد. (از آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) : کهن پوستینی درآمد به جنگ چو از ژرف دریا برآید نهنگ . <p class="auth
قباپوستینلغتنامه دهخداقباپوستین . [ ق َ ] (اِ مرکب ) پوستین قبا : زرش داد و اسب و قبا پوستین چه نیکو بود مهر در وقت کین . سعدی .دلش بر وی از رحمت آورد جوش که اینک قبا پوستینم بپوش . سعدی (بوستان ).قبا پ
پوستینفرهنگ فارسی عمید۱. ساختهشده از پوست.۲. جامۀ پوستی.۳. لباس زمستانی گشاد و بلند که از پوست حیوانات پشمدار بهخصوص گوسفند میدوزند؛ کول.⟨ پوستین باژگونه کردن: [مجاز]۱. قصد و آهنگ کاری کردن.۲. سخت تصمیم گرفتن.۳. باطن را ظاهر ساختن: ◻︎ پوستین را باژگونه گر کند / کوه را از بیخ