پویلغتنامه دهخداپوی . (اِخ ) یا آپولیا . نام خطه ای از پادشاهی قدیم ناپل شامل ایالات : کاپیتاناته ، تراوی لاپور و اوترانته ٔ امروزی و در اواسط قرن 11م . اول بصورت یک کنتی و بعداً بشکل یک دوکی دولت مستقل جداگانه ای درآمده و در زمان بنی اغلب بدست اعراب افتاد و
پویلغتنامه دهخداپوی . (اِمص ) ریشه ٔ فعل از مصدر پوییدن . رفتنی باشد نه بشتاب و نه نرم . رفتار متوسط نه تند و نه آهسته و برخی رفتار تند را گویند. (آنندراج ). تک . عدو. پویه : شیرگام و پیل زور و گرگ پوی و گورگردببردو آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز. <p class="a
پویفرهنگ فارسی عمید۱. = پوییدن۲. پوینده (در ترکیب با کلمات دیگر): راهپوی، گرگپوی.۳. (اسم مصدر) پوییدن.⟨ پویپوی: ‹پویاپوی، پویهپوی› [قدیمی] دواندوان: ◻︎ نبد راه بر کوه از هیچ روی / دویدم بسی گرد او پویپوی (فردوسی: ۱/۱۷۶ حاشیه).
پویفرهنگ فارسی معین(اِمص .)1 - رفتن به شتاب . 2 - در ترکیب با بعضی واژه ها، معنای پوینده می دهد: راه پوی .
پهلوگاه ویژۀ اتوبوسbus bayواژههای مصوب فرهنگستانانشعاب یا قسمت عریضشدهای از راه که به اتوبوسها امکان میدهد، بدون اینکه مزاحم جریان شدآمد شوند، برای سوار شدن یا پیاده کردن مسافر توقف کنند متـ . پهلوگاه
گُوِة انبارhatch wedgeواژههای مصوب فرهنگستانگوهای چوبی برای محکم کردن زهوار دهانهپوش و دهانهپوش بر روی دهانه
جزیرة راستگرد ورود و خروجright-in right-out islandواژههای مصوب فرهنگستانمحوطة مثلثیشکل برآمدهای که با مسدود کردن قسمتی از راه در انتهای مسیر ورودی به تقاطع، مانع انجام حرکات گردش به چپ و عبور مستقیم میشود
پوی پویلغتنامه دهخداپوی پوی . (ق مرکب ) مبالغه در آمدن و رفتن یعنی تند تند و دوان دوان . (آنندراج ) : بره گیو را دید پژمرده روی همی آمد آسیمه و پوی پوی . فردوسی .نبد راه بر کوه از هیچ روی بگشتم بسی گرد او پوی پوی . <p class="a
پویه پویلغتنامه دهخداپویه پوی . [ ی َ / ی ِ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ، ق مرکب ) پوی پوی . شتاب شتاب . یعنی پوینده بطور پویه که رفتار مخصوص باسب است ، یا هاء آن بدل از الف باشد، پس در اصل پویاپوی باشد. (آنندراج ) : فکندی مرا در تک و پویه پو
پویالغتنامه دهخداپویا. (نف ) پوینده . رونده و برخی دونده را گویند. (برهان ). که پوید : طفل تا گیرا وتا پویا نبودمرکبش جز شانه ٔ بابا نبود. مولوی .عشوه کرد اهل عشق را پویابلبل از عشق گل شده گویا.لطیفی .
پویائیلغتنامه دهخداپویائی . (حامص ) حالت و چگونگی پویا. صفت پویا. پویندگی : چند پوئی [گردی ] بگرد عالم چندچند کوبی [پوئی ] طریق پویائی .عمعق .
پویاستروکلغتنامه دهخداپویاستروک . (اِخ ) نام کرسی بخش در (پیرنه ٔعلیا) از ایالت تارب بفرانسه . دارای 374 تن سکنه .
عزم آوردنلغتنامه دهخداعزم آوردن . [ ع َ وَ دَ ] (مص مرکب ) تصمیم گرفتن . اراده کردن : بر آنم میاور که عزم آورم به هم پنجه ای با تو رزم آورم .نظامی .کجا عزم راه آورد راهجوی نراند چو آشفتگان پوی پوی .نظامی .<
کالبویلغتنامه دهخداکالبوی . (ص ) برگشته و متحیر و حیران . (برهان ) (آنندراج ). کالبو. مصحف کالیو و کالیوه . رجوع به کالیوه شود. || نادان و هیچمدان . (برهان ) (آنندراج ). || خام پوی یعنی کسی که راه بیحاصل رود و خام پوید، چه کال بمعنی خام است و پوی یعنی پوینده . (از آنندراج ).
روایالغتنامه دهخداروایا. (اِخ ) جزء ناحیه ٔ «پوی ددم » در «کلرمن فراند» از کشور فرانسه ، و 3650 تن سکنه دارد.
ژیرارلغتنامه دهخداژیرار. (اِخ ) لابه گابریل . نام دستوردانی از مردم فرانسه ، متولد در مونت فراند (پوی -دو-دوم ) (1677-1748 م .).
پویه رفتنلغتنامه دهخداپویه رفتن . [ ی َ / ی ِ رَ ت َ ] (مص مرکب ) خبب : ارقال ؛ پویه رفتن ناقه .(صراح ). روغ ؛ پویه رفتن روباه . رجوع به پویه شود.
پوی دو دوملغتنامه دهخداپوی دو دوم . [ دُ دُ ] (اِخ ) سلسله جبال کوچکی است به فرانسه میان ایالت همنام خود که از جبال سونه معدود و از طرف جنوب با مونت دوره مربوط است .45 هزارگز درازا دارد و بلندترین قله ٔ آن دارای 1465 گز ارتفاع است
پوی دودوملغتنامه دهخداپوی دودوم . [ دُ دُ ] (اِخ ) از ایالات وسطای فرانسه . مرکب از اورنی و بوربونه و فرز، متشکل از 4 استان و پنجاه کانتون و 473 کمون و 486105 تن سکنه .
پوی و تکلغتنامه دهخداپوی و تک .[ ی ُ ت َ ] (اِ مرکب ، از اتباع ). رجوع به پوی و رجوع به تک و رجوع به تک و پو و تکاپو شود : راهشان یوز گرفته ست و ندارند خبرزآن چو آهو همه در پوی و تک و بابطرند.ناصرخسرو.
پوی پویلغتنامه دهخداپوی پوی . (ق مرکب ) مبالغه در آمدن و رفتن یعنی تند تند و دوان دوان . (آنندراج ) : بره گیو را دید پژمرده روی همی آمد آسیمه و پوی پوی . فردوسی .نبد راه بر کوه از هیچ روی بگشتم بسی گرد او پوی پوی . <p class="a
پوی پویلغتنامه دهخداپوی پوی . (ق مرکب ) مبالغه در آمدن و رفتن یعنی تند تند و دوان دوان . (آنندراج ) : بره گیو را دید پژمرده روی همی آمد آسیمه و پوی پوی . فردوسی .نبد راه بر کوه از هیچ روی بگشتم بسی گرد او پوی پوی . <p class="a
پویه پویلغتنامه دهخداپویه پوی . [ ی َ / ی ِ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ، ق مرکب ) پوی پوی . شتاب شتاب . یعنی پوینده بطور پویه که رفتار مخصوص باسب است ، یا هاء آن بدل از الف باشد، پس در اصل پویاپوی باشد. (آنندراج ) : فکندی مرا در تک و پویه پو
چالاک پویلغتنامه دهخداچالاک پوی . (نف مرکب ) پوینده ٔ چست و چالاک . تندرو. سریعالسیر. آنکه بتندی و چالاکی راه درنوردد : چو بادند پنهان و چالاک پوی چو سنگند خاموش و تسبیح گوی .سعدی (بوستان ).
سگ پویلغتنامه دهخداسگ پوی . [ س َ ] (اِ مرکب ) آواز پای وقت رفتن که به پویه ماند. (رشیدی ). آواز پای را گویند بوقت آمدن و رفتن و به این معنی با شین هم آمده است . (برهان ) (آنندراج ).
شب پویلغتنامه دهخداشب پوی . [ ش َ ] (نف مرکب ) شبرو. (برهان قاطع) (آنندراج ). شبرو. آنکه در شب رود. (ناظم الاطباء). || (اِ مرکب ) آواز پای را گویند در نهایت آهستگی و خفت . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).