پژلغتنامه دهخداپژ. [ پ َ ] (اِ) سر عقبه بود. (لغت نامه ٔ اسدی ). کُتل . بَش . گردنه . گریوه . بند. سرِ کوه : سفر خوش است کسی را که با مراد بوداگر سراسر کوه و پژ آیدش در پیش . خسروانی (از لغت نامه ٔ اسدی ).پنج روز ببود با شکار و پ
پژلغتنامه دهخداپژ. [ پ ُ ](اِ) برف ریزها که از شدت هوای سرد مانند زرک از آسمان بریزد. (برهان قاطع). پشک و شبنم که بر زمین افتد. سقیط. (منتهی الارب ). بشک . جلید.صقیع. || چوبی باشد زرد که بدان مداوا کنند و آن را بعربی وج خوانند . (برهان قاطع).
پژفرهنگ فارسی عمید۱. تپه؛ پشته؛ کتل: ◻︎ سفر خوش است کسی را که با مراد بُوَد / اگر سراسر کوه و پژ آیدش در پیش (خسروانی: شاعران بیدیوان: ۱۱۶).۲. کوه.۳. سر کوه.۴. زمین پست و بلند.
پژ غورکلغتنامه دهخداپژ غورک . [ پ َژِ رَ ] (اِخ ) بژ غورک . عقبه ٔ غورک . و آن موضعی است نزدیک پروان بحوالی غزنی : امیر [ مسعود ] از این نامه اندیشمند شد جواب فرمود که اینک آمدیم و از راه پژ غورک می آئیم ... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 569). و امیر[ مسعود ] بتعجیل برف
پژاگنلغتنامه دهخداپژاگن . [ پ َ گ ِ ] (ص مرکب ) فژاگن . پژوین . ناشسته . آلوده به ریم . پلید. چرکن . زشت . دَنِس :لطیف و جوانم چو گل در بهارپژاگن نیم سالخورده نیم . ابوشکور.و رجوع به فژاگن شود.
پژاونلغتنامه دهخداپژاون . [ پ َ وَ ] (اِ) صاحب فرهنگ شعوری آنرا بمعنی پژاوند آورده است . رجوع به پژاوند شود.
پژاوندلغتنامه دهخداپژاوند. [ پ َ وَ ] (اِ) چوبی ستبر باشد که از پس در افکنند. (لغت نامه ٔ اسدی ). چوبی بودکه از جهت محکمی از پس در اندازند تا کس نتواند بازکرد. (نسخه ای از لغت نامه ٔ اسدی ). چوبی باشد که از پس در افکنند و بوقت جامه شستن جامه را بدو کوبند و آن را سکنبه و جلنبه و فدرنگ نیز گویند.
پجلغتنامه دهخداپج . [ پ َ ] (اِ) پژ. گریوه ٔ کوه . (رشیدی ). کوه . جبل . (رشیدی ) (جهانگیری ). رجوع به پژ شود.
کؤودلغتنامه دهخداکؤود. [ ک َ ئو ] (ع ص ) عقبة کؤد ؛ پژ دشوار. (منتهی الارب ). پژ دشوارگذار. (ناظم الاطباء). کوه و کتلی که سخت و دشوار بر آن توان رفتن . (از اقرب الموارد).
پژ غورکلغتنامه دهخداپژ غورک . [ پ َژِ رَ ] (اِخ ) بژ غورک . عقبه ٔ غورک . و آن موضعی است نزدیک پروان بحوالی غزنی : امیر [ مسعود ] از این نامه اندیشمند شد جواب فرمود که اینک آمدیم و از راه پژ غورک می آئیم ... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 569). و امیر[ مسعود ] بتعجیل برف
پژاگنلغتنامه دهخداپژاگن . [ پ َ گ ِ ] (ص مرکب ) فژاگن . پژوین . ناشسته . آلوده به ریم . پلید. چرکن . زشت . دَنِس :لطیف و جوانم چو گل در بهارپژاگن نیم سالخورده نیم . ابوشکور.و رجوع به فژاگن شود.
پژاونلغتنامه دهخداپژاون . [ پ َ وَ ] (اِ) صاحب فرهنگ شعوری آنرا بمعنی پژاوند آورده است . رجوع به پژاوند شود.
پژاوندلغتنامه دهخداپژاوند. [ پ َ وَ ] (اِ) چوبی ستبر باشد که از پس در افکنند. (لغت نامه ٔ اسدی ). چوبی بودکه از جهت محکمی از پس در اندازند تا کس نتواند بازکرد. (نسخه ای از لغت نامه ٔ اسدی ). چوبی باشد که از پس در افکنند و بوقت جامه شستن جامه را بدو کوبند و آن را سکنبه و جلنبه و فدرنگ نیز گویند.
پاپژلغتنامه دهخداپاپژ. [ پ َ ] (اِ مرکب ) زمین پست و بلند و ناهموار. || گل کهنه و نرم . طین . (برهان ). و نیز رجوع به پژ شود.
پژپژلغتنامه دهخداپژپژ. [ پ ُ پ ُ ] (اِ صوت ) کلمه ای باشد که شبانان بز را بدان نوازش کنند و بسوی خود خوانند و آنرا پژپژی هم گویند. پچ پچ : نشود دل بحرف قرآن بِه ْنشود بز به پژپژی فربه .سنائی .و رجوع به پج پج شود.