پژمردنلغتنامه دهخداپژمردن . [ پ َ م ُ دَ ] (مص ) پژمریدن . پژمرده شدن . پلاسیدن . خوشیدن . خشکیدن . ترنجیدن . درهم کشیده شدن . انجوخ گرفتن . (لغت نامه ٔ اسدی ). اِلواء. ذَب ّ. ذُبوب . ذَوی . ذبول . ذبل . کبْو. کُبو. ذَأو. ذَأی . قبوب . افسردن . فسردن . افسرده شدن . پخسیدن . فژولیدن <span clas
پژمردنگویش اصفهانی تکیه ای: belüsi طاری: pelâsây(mun) طامه ای: lüsâɂan طرقی: hâlawsâymun کشه ای: hâmardmun نطنزی: pelâsâɂan
مریدنلغتنامه دهخدامریدن . [ م ُ دَ ] (مص ) مردن . این مصدر مستعمل نیست لیکن بعض صیغ آن جداگانه یا با پیشوند متداول است . کلمه را به کسر اول نیز توان گرفت که مخفف «میریدن » باشد : درختی گشن بیخ و بارش خرد کسی کوچنان برخورد کی مرد؟ دقیقی .</p
پژمریدنلغتنامه دهخداپژمریدن .[ پ َ م ُ دَ ] (مص ) پژمردن . پژمرده شدن : ندانم چه چشم بد آمد بر اوی چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی . فردوسی .بپرسید و گفتش چه دیدی بگوی چرا پژمریدت دو گلبرگ روی . فردوسی .بش
مردنفرهنگ فارسی عمید۱. بیجان شدن؛ درگذشتن؛ بدرود زندگی گفتن.۲. [مجاز] نابود شدن؛ از میان رفتن.۳. [مجاز] چیزی یا کسی را بسیار دوست داشتن.۴. [قدیمی، مجاز] خاموش شدن چراغ، آتش، و مانند آن.
پژمردنیلغتنامه دهخداپژمردنی . [ پ َ م ُ دَ ] (ص لیاقت ) که پژمرده تواند شد. قابل پژمردن . پژمرده شونده . افسردنی . ذاوی .
پژمردنیلغتنامه دهخداپژمردنی . [ پ َ م ُ دَ ] (ص لیاقت ) که پژمرده تواند شد. قابل پژمردن . پژمرده شونده . افسردنی . ذاوی .
فروپژمردنلغتنامه دهخدافروپژمردن . [ ف ُ پ َ م ُ دَ ] (مص مرکب ) پژمرده شدن . سرنگون شدن . پخسیدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : فریدون بگیرد سر تخت توهمیدون فروپژمرد بخت تو. فردوسی .مگر کاین بلاها ز من بگذردکه ترسم روانم فروپژمرد. <p