پی آبلغتنامه دهخداپی آب . [ پ َ ] (اِ) نامی که در دامغان و خوار به پَدَه دهند. رجوع به پده شود. و نیز آن را در این نواحی پی چوب گویند. رجوع به پی چوب شود. پده اصطلاح مردم نواحی میان سیرجان و بندرعباس است و آن نوعی از سفیدار باشد و سفیدار از تیره ٔ سالی کاسه و از جنس پوپولوس است و سه گونه ٔ آن
پی آبفرهنگ فارسی عمیدچاه آب یا قنات که در کنار آن پله ساخته باشند که بتوان از آن پایین رفت و آب برداشت.
پی پیواژهنامه آزادپی پی(بدون هیچ اعرابی.همه با ساکن)همان مدفوع است.اسم شهری مدفوع. (زبان بچه ها) همان مدفوع است.
پی در پیدیکشنری فارسی به انگلیسیer _, consecutive, consecutively, continually, frequent, repeatedly, repetitive, succession, successive
پیرویس آبادلغتنامه دهخداپیرویس آباد. (اِخ ) دهی از دهستان میاندربند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه . واقع در 25500گزی شمال باختری کرمانشاه و 3500گزی باختر شوسه ٔ کردستان . دشت ، سردسیر. دارای 70 تن سکنه
پیش آبلغتنامه دهخداپیش آب . (اِخ ) نام بلوکی در شرق دریاچه ٔ زره به سیستان . به روزگار قدیم آنرا پیش زره میخواندند. (تاریخ سیستان ص 297 ح و 378 ح ). و رجوع به پیش زره شود.
پیل آبکشلغتنامه دهخداپیل آبکش . [ ل ِ ک َ / ک ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه است از ابر. (آنندراج ). ابر سیاه باران بار. (انجمن آرا). و رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 23 شود.
پیل آبادلغتنامه دهخداپیل آباد. (اِخ ) نام دیگر جندشاپور (جندیسابور) است ، و بسریانی آنرا بیت الاباط مینامیدند.
پیشانی آبسنگreef frontواژههای مصوب فرهنگستانبخش فوقانی شیب دریاسوی (seaward) آبسنگ که از نقطۀ کاهشی (dwindle-point) تودۀ مرجانها و جلبکهای مرجانی تا لبۀ آبسنگ ادامه دارد
پی جوبلغتنامه دهخداپی جوب . [ پ َ / پ ِ ] (اِمرکب ) (از: پی بمعنی دنبال + جوب ، مصحف جوی ، نهر آب ) قسمی سفیدار، و در منجیل و خوار و دامغان بدین نام مشهور است . پده . پی آب .
تقریلغتنامه دهخداتقری . [ ت َ ق َرْ ری ] (ع مص ) از پی فراشدن . (تاج المصادر بیهقی ). در پی آب رفتن و جستن آنرا. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء).
پیلغتنامه دهخداپی . [ پ َ /پ ِ ] (اِ) عصب . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). (غالباً با رگ استعمال شود). رشته مانندی سخت که در بدن آدمی و حیوان برای آسانی حرکت اعضاء خلق شده است . چیزی سپید ونرم در پیچیدن و سخت در گسستن که در بدن حیوانات بهم میرسد و آن را در عربی عصب
پیلغتنامه دهخداپی . (اِ) مخفف پیه . (صحاح الفرس ). مخفف پیه که در چراغ سوزند وشمع نیز سازند. (برهان ). شحم . په . وزد : سوس پرورده پی بگداخته خوب درمانی زنان راساخته . رودکی .مرا غرمج آبی بپختی به پی به پی از چه پختی تو ای رو
پیلغتنامه دهخداپی . (اِ) نام حرف «پ » یعنی باء فارسی بسه نقطه ٔ تحتانی و آن از حروف مخصوصه ٔ فارسی است و در تعریب و غیر تعریب به فاء بدل شود، چون پیل و فیل ؛ و ببای موحده چون تپ و تب ؛ و به جیم چون پالیز و جالیز؛ و به غین معجمه چون : پرویزن و غرویزن ؛ و به کاف تازی چون : پیخ و کیخ ؛ و به لا
پیلغتنامه دهخداپی . (اِ) نام حرف شانزدهم از حروف یونانی و نماینده ٔ ستاره های قدر شانزدهم و صورت آن اینست : p
دپیلغتنامه دهخدادپی . [ دِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان زیز و ماهروبخش الیگودرز شهرستان بروجرد. در 90 هزارگزی جنوب باختری الیگودرز و 23 هزارگزی جنوب شوسه ٔ ازنا به درود. دارای 35 تن سکنه
در پیلغتنامه دهخدادر پی . [ دَ پ َ / پ ِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) در پس . در عقب . (آنندراج ). در دنبال . در اثر. (ناظم الاطباء). بر اثر: عَقر؛ در پی شکارافتادن . (از منتهی الارب ). || پیاپی : متکاوس ؛ در پی آمدن چهار حرکات به اجتماع دو سبب (در فن عروض ). اقتصاص
درازپیلغتنامه دهخدادرازپی . [ دِ پ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد، واقع در 9هزارگزی غرب میان آباد و 5هزارگزی باختر راه شوسه ٔ عمومی بجنورد به اسفراین ، با 132
درپیلغتنامه دهخدادرپی . [ دَ ](اِ) درپه . درپین . دربه . دربی . پینه و پیوندی که برجامه دوزند. (برهان ). اگرچه اصل آن درپی بوده ، به فتح بای پارسی ، اکنون به کسر، با اعمی و موسی قافیه کنند. (انجمن آرا) (آنندراج ). رقعه . (از منتهی الارب ).وصله . و ژنگ . پاره : جئة؛ درپی کفش . (منتهی الارب ).<
درکاپیلغتنامه دهخدادرکاپی . [ دَ پ َ ] (اِخ ) از دهات لیتکوه آمل مازندران . (از سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 113 و ترجمه ٔ آن ص 153). دهی است از دهستان پائین خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل واقع در <span clas