پی سفیدلغتنامه دهخداپی سفید. [ پ َ / پ ِ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) عقب . (مهذب الاسماء) (السامی ). پی سپید. شوم .نامبارک . سفیدپی . سبزپا. سبزقدم . (مجموعه ٔ مترادفات ص 230). || بدبخت و بی طالع. کسی
پی سفیدفرهنگ فارسی عمید۱. سپیدپا.۲. خوشقدم؛ خجستهپی: ◻︎ شد کار سخت بر ما هرچند پیسفیدیم / ماندیم در کشاکش از شقکمانی خویش (مخلص کاشی: لغتنامه: پیسفید).
پی پیواژهنامه آزادپی پی(بدون هیچ اعرابی.همه با ساکن)همان مدفوع است.اسم شهری مدفوع. (زبان بچه ها) همان مدفوع است.
پی در پیدیکشنری فارسی به انگلیسیer _, consecutive, consecutively, continually, frequent, repeatedly, repetitive, succession, successive
پیشانی سفیدلغتنامه دهخداپیشانی سفید. [ س ِ ] (ص مرکب ) دارای پیشانی سفیدرنگ .- مثل گاو پیشانی سفید ؛ آنکه همه او را شناسند. مشهور میان خاص و عام .
پیراهن سفیدwhite jerseyواژههای مصوب فرهنگستاندر دورهای فرانسه و ایتالیا، پیراهنی به رنگ سفید که در پایان هر مرحله به دوچرخهسوار جوانی که برترین جایگاه را در ردهبندی کلی کسب کرده است، اعطا میشود و او آن را در مرحلة بعد به تن میکند
گاو پیشانی سفیدلغتنامه دهخداگاو پیشانی سفید. [ وِ س َ / س ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) سخت مشهور. رجوع به گاو شود.
سپیدپیلغتنامه دهخداسپیدپی . [ س َ / س ِ پ َ / پ ِ ] (ص مرکب ) همان پی سفید است و سپیدپا. (آنندراج ). رجوع به سپیدپا و پی سفید شود.
عقبلغتنامه دهخداعقب . [ ع َ ق َ ] (ع اِ) ج ِ عَقَبة. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به عقبة شود. || پی که از آن چله ٔ کمان سازند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). پی سفید و پی کمان . (السامی ) (مهذب الاسماء). پی سپید. (حبیش ). عصب و پی که از آن «وتر» و زه کمان سازند و آن پی های سپیدرنگ مفا
پیلغتنامه دهخداپی . [ پ َ /پ ِ ] (اِ) عصب . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). (غالباً با رگ استعمال شود). رشته مانندی سخت که در بدن آدمی و حیوان برای آسانی حرکت اعضاء خلق شده است . چیزی سپید ونرم در پیچیدن و سخت در گسستن که در بدن حیوانات بهم میرسد و آن را در عربی عصب
پیلغتنامه دهخداپی . (اِ) مخفف پیه . (صحاح الفرس ). مخفف پیه که در چراغ سوزند وشمع نیز سازند. (برهان ). شحم . په . وزد : سوس پرورده پی بگداخته خوب درمانی زنان راساخته . رودکی .مرا غرمج آبی بپختی به پی به پی از چه پختی تو ای رو
پیلغتنامه دهخداپی . (اِ) نام حرف «پ » یعنی باء فارسی بسه نقطه ٔ تحتانی و آن از حروف مخصوصه ٔ فارسی است و در تعریب و غیر تعریب به فاء بدل شود، چون پیل و فیل ؛ و ببای موحده چون تپ و تب ؛ و به جیم چون پالیز و جالیز؛ و به غین معجمه چون : پرویزن و غرویزن ؛ و به کاف تازی چون : پیخ و کیخ ؛ و به لا
پیلغتنامه دهخداپی . (اِ) نام حرف شانزدهم از حروف یونانی و نماینده ٔ ستاره های قدر شانزدهم و صورت آن اینست : p
دپیلغتنامه دهخدادپی . [ دِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان زیز و ماهروبخش الیگودرز شهرستان بروجرد. در 90 هزارگزی جنوب باختری الیگودرز و 23 هزارگزی جنوب شوسه ٔ ازنا به درود. دارای 35 تن سکنه
در پیلغتنامه دهخدادر پی . [ دَ پ َ / پ ِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) در پس . در عقب . (آنندراج ). در دنبال . در اثر. (ناظم الاطباء). بر اثر: عَقر؛ در پی شکارافتادن . (از منتهی الارب ). || پیاپی : متکاوس ؛ در پی آمدن چهار حرکات به اجتماع دو سبب (در فن عروض ). اقتصاص
درازپیلغتنامه دهخدادرازپی . [ دِ پ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد، واقع در 9هزارگزی غرب میان آباد و 5هزارگزی باختر راه شوسه ٔ عمومی بجنورد به اسفراین ، با 132
درپیلغتنامه دهخدادرپی . [ دَ ](اِ) درپه . درپین . دربه . دربی . پینه و پیوندی که برجامه دوزند. (برهان ). اگرچه اصل آن درپی بوده ، به فتح بای پارسی ، اکنون به کسر، با اعمی و موسی قافیه کنند. (انجمن آرا) (آنندراج ). رقعه . (از منتهی الارب ).وصله . و ژنگ . پاره : جئة؛ درپی کفش . (منتهی الارب ).<
درکاپیلغتنامه دهخدادرکاپی . [ دَ پ َ ] (اِخ ) از دهات لیتکوه آمل مازندران . (از سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 113 و ترجمه ٔ آن ص 153). دهی است از دهستان پائین خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل واقع در <span clas