پیخلغتنامه دهخداپیخ . (اِ) رمص . قی (در چشم ). کیخ . خیم . ژفک . ژفکاب . چرک گوشها و کنجهای چشم را گویند و آبی که از چشم برآید ومژگان ها را برهم چسباند و بعربی رمص خوانند. (برهان ). آبی که بر پلک و مژه ستبر شود و رنگ زرد گیرد آنگاه که چشم بیمارست . آژیخ . (صحاح الفرس ). رطوبتی که بر جفنها پد
پیخفرهنگ فارسی عمید۱. چرک؛ شوخ؛ وسخ: ◻︎ همواره پر از پیخ است آن چشم فژاگن / گویی که دو بوم آنجا بر خانه گرفتهست (عمارۀ مروزی: شاعران بیدیوان: ۳۵۳).۲. فضله.
مقطع نوع HH-type sectionواژههای مصوب فرهنگستانمدل زمین سهلایهای که در آن لایة میانی رساناتر از لایههای رویی و زیری است
یخ یخلغتنامه دهخدایخ یخ . [ ی َ ی َ ] (اِ صوت ) کلمه ای است که ساربانان هنگام خوابانیدن شتر گویند. (برهان ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ).
پیخسلغتنامه دهخداپیخس . [ پ َ / پ ِ خ َ ] (اِ مص مرکب ) گمان بردن و از روی گمان فهمیدن و راه بچیزی بردن . (برهان ) (جهانگیری ). پیخست .
پیخستندگیلغتنامه دهخداپیخستندگی . [ پ َ / پ ِ خ َ ت َ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی پی خستنده .
پیخاللغتنامه دهخداپیخال . (اِ مرکب ) (از: پیخ + آل ) منسوب به پیخ ، و پیخ و پیخه فضله است چنانکه پنجه و پنجال و چنگ و چنگال . (انجمن آرا). ذرق . سرگین طیور. انداخته ٔ مرغ باشد. یعنی سرگین . (اوبهی ). پلیدی مرغ . فضله ٔ مرغ . فضله ٔ مرغ و مگس و مانند آن . سرگین مرغان . (غیاث ). پس افکنده ٔ مرغ
پیختنلغتنامه دهخداپیختن . [ ت َ ] (مص ) پیچیدن . (برهان ). برتافتن . رجوع به برپیختن شود. پیچاندن . لف : هست بر خواجه پیخته رفتن راست چون بر درخت پیچید سن این عجبتر که می نداند اوشعر از شعر و خشم را از خن . رودکی .طفل را چون
لقینةلغتنامه دهخدالقینة. [ ل َ ق َ ن َ ] (ع اِ) ماده ٔ لزجی که از چشم خارج شود. (دزی ). ژفک . پیخ . پیخال .
آژیخلغتنامه دهخداآژیخ . (اِ) در بعض فرهنگها به این کلمه معنی رمص یعنی آب خشک و سطبر شده ٔ کنج چشم داده اند که امروز قی و در گیلان کَنَد گویند، و بیت ذیل را شاهد آورده اند : همواره پرآژیخ است آن چشم فژاگن گوئی که دو بوم آنجا بر، خانه گرفته ست . <p class="aut
ژفکابلغتنامه دهخداژفکاب . [ ژَ ] (اِ مرکب ) آب و چرکی که در گوشه ٔ چشم جمع شده باشد خواه تر باشد خواه خشک . (برهان ). پیخ . قی (در چشم ). رمص . غمص . ژفک . رجوع به ژفک شود.- ژفکاب از چشم پاک کردن ؛ شوخ از چشم ستردن و زدودن آن .
بخلغتنامه دهخدابخ . [ ب َ] (اِ صوت ) اسم فعل است و هنگام مدح و خشنودی از چیزی بکار رود و برای مبالغه تکرار شود. (از اقرب الموارد). خه . زه . فارسی است و مکرر نیز استعمال شود در مقام تحسین . آفرین . کلمه ای است اظهار خشنودی را به معنی چه نیک است ، چه خوش گفتی ، و برای مبالغه بخ بخ گویند. به
پیخسلغتنامه دهخداپیخس . [ پ َ / پ ِ خ َ ] (اِ مص مرکب ) گمان بردن و از روی گمان فهمیدن و راه بچیزی بردن . (برهان ) (جهانگیری ). پیخست .
پیخستندگیلغتنامه دهخداپیخستندگی . [ پ َ / پ ِ خ َ ت َ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی پی خستنده .
پیخاللغتنامه دهخداپیخال . (اِ مرکب ) (از: پیخ + آل ) منسوب به پیخ ، و پیخ و پیخه فضله است چنانکه پنجه و پنجال و چنگ و چنگال . (انجمن آرا). ذرق . سرگین طیور. انداخته ٔ مرغ باشد. یعنی سرگین . (اوبهی ). پلیدی مرغ . فضله ٔ مرغ . فضله ٔ مرغ و مگس و مانند آن . سرگین مرغان . (غیاث ). پس افکنده ٔ مرغ
پیختنلغتنامه دهخداپیختن . [ ت َ ] (مص ) پیچیدن . (برهان ). برتافتن . رجوع به برپیختن شود. پیچاندن . لف : هست بر خواجه پیخته رفتن راست چون بر درخت پیچید سن این عجبتر که می نداند اوشعر از شعر و خشم را از خن . رودکی .طفل را چون
آپیخلغتنامه دهخداآپیخ . (اِ) پیخال :همواره بر آپیخ است آن چشم فژا کندگویی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته ست . عماره ٔ مروزی .