پیرالغتنامه دهخداپیرا. (نف مرخم ) صفت فاعلی دائمی از پیراستن . مخفف پیراینده . پیراینده . که پیراید. یعنی کم کننده از چیزی برای زینت . (غیاث ). صاحب آنندراج گوید: بمعنی پیراینده و آن کسی است که چیزی را کم کند بواسطه ٔ خوش آیندگی همچون دلاک و سرتراش که موی زیادتی را بسترد و باغبان که شاخهای زی
پیرالغتنامه دهخداپیرا. [ پیرْ را ] (اِخ ) نام موضعی در جزیره ٔ لس بس از توابع یونان . مم نن سردار داریوش سوم این موضع را تسخیر کرده . (ایران باستان ج 2 ص 1281).
پیرالغتنامه دهخداپیرا. [ پیرْ را ] (اِخ ) نام دختر اپی میته و پاندور، زن دکالیون . رجوع به دکالیون شود.
پیرافرهنگ فارسی عمید۱. = پیراستن۲. پیراینده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): بوستانپیرا، پوستپیرا، ناخنپیرا.
پرتو تصویرimage ray, perspective rayواژههای مصوب فرهنگستانخط مستقیمی که نقطهای در فضای شیء یا فضای تصویر را به مرکز تصویر وصل میکند
پرتوِ دیداری اصلیprincipal visual ray, principal ray 2واژههای مصوب فرهنگستانامتداد عمود بر صفحۀ منظر (perspective plane) از نقطۀ دید
پرتو ایکس مشخصهcharacteristic X-ray, characteristic rays, characteristic radiationواژههای مصوب فرهنگستانتابشی الکترومغناطیسی که براثر نوآرایی الکترونها در پوستههای داخلی اتمها گسیل میشود
تلسکوپ پرتوایکسX-ray telescope, X-ray multi-mirror telescopeواژههای مصوب فرهنگستانابزاری برای آشکارسازی پرتوهای ایکس
پیرائیلغتنامه دهخداپیرائی . (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان هیدوج بخش سوران شهرستان سراوان واقع در 25 هزارگزی جنوب خاوری سوران و 20 هزارگزی خاوری راه مالرو ایرافشان به سوران . دارای 25 تن سکنه .
پیرائیلغتنامه دهخداپیرائی . (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان هیدوج بخش سوران شهرستان سراوان واقع در 25 هزارگزی جنوب خاوری سوران و 20 هزارگزی خاوری راه مالرو ایرافشان به سوران . دارای 25 تن سکنه .
دست پیرالغتنامه دهخدادست پیرا. [دَ ] (ن مف مرکب ) پیراییده با دست . پیراسته با دست . پرداخته . به دست صیقلی شده . براق . زدوده : که چون آهن دست پیرای توپذیرای صورت شد از رای تو.نظامی .
پوست پیرالغتنامه دهخداپوست پیرا. (نف مرکب ) آنکه پوست را دم دهد. آنکه پوست حیوانات آش نهد. پوست پیرای . دباغ . (منتهی الارب ) (دهار) (دستور اللغه ٔ ادیب نطنزی ). آش گر. چرمگر. صرّام . || فرّاء. واتگر. پوستین دوز: امحس ؛ پوست پیرای ماهر و زیرک . (منتهی الارب ). دباغ ماهر. آشگر حاذق و آزموده .
پیش پیرالغتنامه دهخداپیش پیرا. (نف مرکب ) پیراینده از قبل . کنایه از آرایش دهنده ٔ زمان پیش . و در شعر نظامی مراد فردوسی طوسی است . (آنندراج ) : کجا پیش پیرای پیر کهن غلط رانده بود از درستی سخن .نظامی .
چمن پیرالغتنامه دهخداچمن پیرا. [ چ َ م َ ] (نف مرکب ) باغبان باشد چه پیرایش ، بریدن شاخهای زیادتی درخت را گویند و آن کار باغبان است . (برهان ). باغبان را گویند واو را بستان پیرا نیز خوانند. (جهانگیری ). بمعنی باغبان است که باغ را از شاخ زیاده ٔ بی فایده و از خار وخاشاک پیرایش دهد. (از انجمن آرا).
خودپیرالغتنامه دهخداخودپیرا. [ خوَدْ / خُدْ ] (نف مرکب ) لاف زن . دروغ زن در حق خود. (یادداشت بخط مؤلف ).