پیرخرلغتنامه دهخداپیرخر. [ خ َ ] (اِ مرکب ) خرپیر. خر بزادبرآمده ٔ درازگوش سالخورده . خر کهنسال : چه کوشش کند پیر خر زیربارتو میرو که بر بادپائی سوار. سعدی .کار و باری که ندارد پا و سرترک کن ، هی پیرخر، ای پیرخر. <p class="a
پیرخرفرهنگ فارسی عمید۱. خر پیر؛ خر کهنسال.۲. [مجاز] سالخوردۀ نادان؛ پیر بیخرد: ◻︎ کاروباری که ندارد پا و سر / ترک کن، هی پیرخر، ای پیرخر (مولوی: ۱۰۰۳).
ریخرلغتنامه دهخداریخر. [ خ َ ] (اِ) سنگ پازهر. (از ناظم الاطباء). نوعی از پازهر و معرب آن فادزهر است . (آنندراج ) (برهان ). نوعی از پازهر. (فرهنگ جهانگیری ).
پرخورلغتنامه دهخداپرخور. [ پ ُ خوَرْ / خُرْ رْ ] (نف مرخم مرکب ) اَکول . بسیارخوار. پرخوار. جَوّاظ. شکمخواره . بُلَع. بُلَعة.بولع. مِبلع. مقابل کم خور. و رجوع به پرخوار شود.
پیرلغتنامه دهخداپیر. (ص ،اِ) شیخ . شیخه . سالخورده . کلان سال . مسن . معمر. زرّ. مشیخه . (دهار). مقابل جوان . بزادبرآمده . دردبیس . فارض . اشیب . (منتهی الارب ). کهام . ج ، پیران : پیر فرتوت گشته بودم سخت دولت تو [ او ] مرا بکرد جوان . رو