پیروزهلغتنامه دهخداپیروزه . [ زَ / زِ ] (اِ) فیروزه . فیروزج . سنگی معدنی گرانبها و آسمانی رنگ که انگشتری و زینت را بکاراست . جوهری باشد کانی ، فیروزه معرب آن است . (برهان ). جوهری است که معدن آن شهر نیشابورست بخراسان و به فیروزه که معرب آن است معروف است گویند
روزهفرهنگ فارسی عمید۱. مربوط به روز (در ترکیب با عدد): دوروزه، یکروزه.۲. (اسم) (فقه) از اعمال مذهبی، بهصورت خودداری از خوردن، آشامیدن، و سایر اعمالی که برای روزهدار منع شده از طلوع صبح تا غروب آفتاب؛ صوم.۳. (صفت) [عامیانه] روزهدار: امروز روزه بودم.⟨ روزه گشودن: (مصدر لازم) ‹روزهگشادن› [قدیمی
گروزهلغتنامه دهخداگروزه . [ گ ُ زَ / زِ ] (اِ) جمع و گروه مردم . (برهان ) (آنندراج ) (جهانگیری ) (رشیدی ). دکتر معین نوشته اند: جهانگیری (و بنقل رشیدی )به معنی جمع و گروه مردم آورده اند بدون شاهد، و ظاهراً مصحف «گروه » است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).
فیروزه گونلغتنامه دهخدافیروزه گون . [ زَ / زِ ] (ص مرکب ) پیروزه گون . (فرهنگ فارسی معین ). به رنگ پیروزه . پیروزه رنگ . پیروزه فام : در این فیروزه گون طارم مجوی آرام و آسایش که نارامد همی روز و شب و ناساید این طارم .<p class="au
فیروزه فاملغتنامه دهخدافیروزه فام . [ زَ / زِ ] (ص مرکب ) پیروزه فام . (فرهنگ فارسی معین ). به رنگ فیروزه . فیروزه رنگ : سحرگه که طاوس مشرق خرام برون زد سر از طاق فیروزه فام ... نظامی .سلام علی آل یاسین
پیروزه گونلغتنامه دهخداپیروزه گون . [ زَ / زِ ] (ص مرکب ) مانند پیروزه . پیروزه وار. || برنگ پیروزه . پیروزه رنگ . پیروزه فام : تو گفتی گرد زنگارست بر آیینه ٔ چینی تو گویی موی سنجابست بر پیروزه گون دیبا. فرخی .<
پیروزه رنگلغتنامه دهخداپیروزه رنگ . [ زَ / زِ رَ ] (ص مرکب ) برنگ پیروزه . پیروزه فام . دارای لون فیروزه ای . کبود. فیروزجی : همه جامه ها کرده پیروزه رنگ دو چشمان پر از خون و رخ باده رنگ . فردوسی .درو جر
پیروزهلغتنامه دهخداپیروزه . [ زَ / زِ ] (اِ) فیروزه . فیروزج . سنگی معدنی گرانبها و آسمانی رنگ که انگشتری و زینت را بکاراست . جوهری باشد کانی ، فیروزه معرب آن است . (برهان ). جوهری است که معدن آن شهر نیشابورست بخراسان و به فیروزه که معرب آن است معروف است گویند
حصن پیروزهلغتنامه دهخداحصن پیروزه . [ ح ِ ن ِ زَ ] (اِخ ) حصار پیروزه . (انجمن آرای ناصری ). حصن فیروزه .
پیروزهلغتنامه دهخداپیروزه . [ زَ / زِ ] (اِ) فیروزه . فیروزج . سنگی معدنی گرانبها و آسمانی رنگ که انگشتری و زینت را بکاراست . جوهری باشد کانی ، فیروزه معرب آن است . (برهان ). جوهری است که معدن آن شهر نیشابورست بخراسان و به فیروزه که معرب آن است معروف است گویند
گنبد پیروزهلغتنامه دهخداگنبد پیروزه . [ گُم ْ ب َ دِ زَ / زِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از آسمان است : الاّ که بکام دل او کرد همه کاراین گنبد پیروزه و گردون رحایی . منوچهری .این گنبد پیروزه ٔ بی روز
طاق پیروزهلغتنامه دهخداطاق پیروزه . [ ق ِ زَ / زِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه است از آسمان : از آنگه که بردم به اندیشه راه در این طاق پیروزه کردم نگاه .نظامی .