پیشیارهلغتنامه دهخداپیشیاره . [ ش ْ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) سینی . خوانچه . طبق . مجموعه . خوانچه و طبقی باشد که تنقلات و گل و مانند آن در سکوره ها کرده در محفل آرند. (منتهی الارب ). معرب آن شفارج است . ظرف تنقلات . (انجمن آرا). خوانچه و طبقی که تنقلات و گل درآن کن
پیشارهلغتنامه دهخداپیشاره . [ رَ / رِ ](اِ) آن دست برنجن که سردست باشد و دیگر پیرایه ها از پس او بود. (آنندراج ).
پیشپارهلغتنامه دهخداپیشپاره . [ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) نوعی از حلوا که از آرد و روغن و دوشاب پزند و بعربی سفارج خوانند. (انجمن آرا). نوعی از حلوا باشد بسیار نرم و نازک و آنرا از آرد و روغن و دوشاب پزند و بعربی شفارج خوانند. (آنندراج ) (برهان ). فیشفارج . || غذای م
سورهلغتنامه دهخداسوره . [ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حنین بخش مرکزی شهرستان خرم آباد. دارای 1000 تن سکنه . آب آن از شطالعرب و محصول آنجا خرما. شغل اهالی آنجا زراعت و صنایع دستی آنان حصیربافی است . موقع بارندگی با قایق از شطالعرب به خرمشهر میروند. (از فرهنگ
سورهلغتنامه دهخداسوره . [ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش شاهپور شهرستان خوی . دارای 839 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ زولا و محصول آنجا غلات ، حبوبات . شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایعدستی آنان جاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span cla
سورهلغتنامه دهخداسوره . [ رِ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان بهنام عرب بخش ورامین شهرستان تهران . دارای 181 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات ، صیفی و چغندرقند است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
بیشیارجلغتنامه دهخدابیشیارج . [ رَ ] (معرب ، اِ) معرب پیشیاره . خوانچه و طبقی را گویند که در آن تنقلات و گل و امثال آن کرده پیش مهمان آرند قبل از طعام ، معرب پیشیاره . فیشیارج . ج ، بیشیارجات . (منتهی الارب ). فیسفارج ، فارسی معرب ، آنچه از غذاهای اشتهاآور که قبل از طعام آورند. (از المعرب ص <spa
پیشبارهلغتنامه دهخداپیشباره . [ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) پیش پاره . حلوای بریده . شفارج ، فیشفارج ؛ نوعی حلوا. رجوع به پیشیاره و پیشپاره شود.
شفارجلغتنامه دهخداشفارج . [ ش ُ رِ ] (معرب ، اِ) از پیشیاره ٔ فارسی . خوانچه و طبقی که تنقلات و گل در آن کرده در مجلس آرند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). فیشفارج . بشارج . پیشباره ٔ فارسی . (از المعرب جوالیقی ص 204 و ذیل آن ). || نوعی حلوا. (ناظم الاطباء). پیش
ایراکلغتنامه دهخداایراک . (حرف ربط مرکب ) زیرا که .(آنندراج ). بدان سبب که . از این رو که : دسترست نیست جز بخواب وخور ایراک شهر جوانی پر از زر است و وشانه . ناصرخسرو.سخن باید که پیش آری خوش ایراک سخن بهتر بسی از پیشیاره . <p