پیغالهلغتنامه دهخداپیغاله . [ پ َ / پ ِ ل َ/ ل ِ ] (اِ) صورتی از پیاله یا شیشه و یا اصل آن و کلمه ٔ پیاله خود یونانی است . قدح شراب . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). قدح و کاسه ٔ شراب . (برهان ). جام :گر به پیغاله از کدو فکن
پیغالهفرهنگ فارسی عمیدقدح شرابخوری؛ پیاله؛ ساغر: ◻︎ گَر به پیغاله از کدو فکنی / هست پنداری آتش اندر آب (عنصری: ۳۲۶).
پیغولهلغتنامه دهخداپیغوله . [ پ َ /پ ِ ل َ / ل ِ ] (اِ) پیغله . بیغله . بیغوله . کنج و گوشه ٔ خانه . (برهان ). زاویه : پنج قلاشیم در پیغوله ای با حریفی کو رباب خوش زندچرخ مردم خوار گویی خصم م
چغالهلغتنامه دهخداچغاله . [ چ َ ل َ / ل ِ ] (اِ) میوه ٔ نارس را گویند. (برهان ). بمعنی میوه ٔ نارس میباشد. (انجمن آرا) (آنندراج ). میوه ٔ نارس . (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). در تداول عامه ٔ خراسانیان بر بادام و زردآلو و گوجه و این قبیل میوه ها که نارس باشند ا
ژغالهلغتنامه دهخداژغاله . [ ژَ ل َ / ل ِ ] (اِ)نان ارزن . (برهان ). رجوع به ژغاره شود : رفیقان من با می و ناز و نعمت منم آرزومند یک تا ژغاله . ابوشکور (از فرهنگ شعوری ).|| ناف حیوانات . || سرخی زنان
غولچهلغتنامه دهخداغولچه . [ چ َ ] (اِخ ) سالم بن عبداﷲ، مکنی به ابومعمر. از اکابر فقهای شافعیه بود و در علوم مختلف تبحر داشت . در حق او گفته اند: مثل او از پل بغداد نگذشته است . او راست : «کتاب اللمع فی رد اهل البدع » در مسائل اصول اعتقاد و موارد اختلاف با اهل اعتزال و الحاد. وی به سال <span c
غولیهلغتنامه دهخداغولیه . [ لی ی َ ] (اِخ ) فرقه ای از فرق میان حضرت عیسی و حضرت محمد (ص ). (از فهرست ابن الندیم ).
پیالهلغتنامه دهخداپیاله . [ ل َ / ل ِ ] (اِ) قدح آبگینه . (لغت نامه ٔ اسدی ). کاسه ٔ خرد که در آن شراب خورند و آن از شیشه و بلور بوده است . جام . پیغاله . (عنصری ). رجوع به پیغاله شود. قدح شراب . (صحاح الفرس ). گاسی . قدح . (دهار). کاسه که بدان شراب زنند و آن
کدولغتنامه دهخداکدو. [ ک َ ] (اِ) گیاهی است از رده ٔ دولپه ای های پیوسته گلبرگ که سردسته ٔ تیره ٔ خاصی به نام تیره ٔ کدوئیان می باشد. گیاهی است بالارونده و علفی و دارای برگهای ساده و خشن است و برخی از برگها بصورت پیچکها درمی آیند که گیاه بدان وسیله به تکیه گاه می چسبد. گلهای آن زردرنگ و نر و
فکندنلغتنامه دهخدافکندن . [ ف َ / ف ِ ک َ دَ ] (مص ) افکندن . (فرهنگ فارسی معین ). انداختن . پرتاب کردن : گر کس بودی که زی توام بفکندی خویشتن اندر نهادمی به فلاخن . رودکی . سخن بفکند منبر و دار
آتشلغتنامه دهخداآتش . [ ت َ ] (اِ) (از زندی آترس ، و اوستایی آتر، و سانسکریت هوت آش ، خورنده ٔ قربانی ؛ از: هوت ، قربانی + آش ، خورنده ) یکی از عناصر اربعه ٔ قدما و آن حرارت توأم با نوری است که از بعض اجسام سوختنی برآید چون چوب و ذغال و امثال آن . آذر. آدر. ورزم . تش . آدیش . وَداغ . بلک .
افکندنلغتنامه دهخداافکندن . [ اَ ک َ دَ] (مص ) در پهلوی افگندن و اپکندن . از پیشوند اپا + کن بمعنی انداختن . بدور انداختن . ساقط کردن . دورکردن . فرش گستردن . از شماره بیرون کردن . (از حاشیه ٔبرهان چ معین ). افگندن . اوگندن . بمعنی انداختن . پرت کردن . بر زمین زدن . ساقط کردن . (فرهنگ فارسی معی