پیوستهلغتنامه دهخداپیوسته . [ پ َ / پ ِ وَ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) متصل . ملصق . بهم بسته . بلافصل . بی فاصله ٔ مکانی . پیوندکرده شده . موصول . مرصوص . مربوط. ملتصق . بیکدیگر دوسیده . ملحق . لاحق . ملحق شده :</span
پیوستهcoherent 1واژههای مصوب فرهنگستان[زبانشناسی] دارای پیوستگی [زیستشناسی- علوم گیاهی] ویژگی الحاقی که در آن قطعات همسان گیاه بهطور سطحی به یکدیگر متصلاند و بهسادگی از هم جدا میشوند
پیوستهدیکشنری فارسی به انگلیسیalways, ceaseless, ceaselessly, connected, constant, continual, continuous, continuously, endless, ever, nonstop, incessant, round-the-clock, jointly, steady, perpetual, solid, steadily
پوسته پوسته شدنلغتنامه دهخداپوسته پوسته شدن . [ ت َ ت َ / ت ِ ت ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) صورت پوستکها گرفتن . به ورقه های نازک مبدل شدن .
رگة پوستهپوستهcrustified veinواژههای مصوب فرهنگستانرگهای که کانیهای پُرکنندة آن بهصورت لایهلایه بر روی سنگ دیواره نهشته میشوند
پیوستهبرچهsyncarpousواژههای مصوب فرهنگستانویژگی مادگی یا تخمدانی مرکب که برچههای آن دستکم در قاعده به یکدیگر جوش خوردهاند
پیوستهبساکsyngenesiousواژههای مصوب فرهنگستانویژگی پرچمهایی که بساکهایشان به هم جوش خوردهاند اما میلههایشان از هم جدا هستند
پیوستهرهشsustained-release formulation, sustained-release, SRواژههای مصوب فرهنگستانخصوصیت برخی ترکیبات دارویی که بهصورت تدریجی در بدن آزاد میشوند متـ . آهستهرهش slow release
تابع نیمپیوستهsemicontinuous functionواژههای مصوب فرهنگستانتابعی که تقریباً همهجا پیوسته است و در نقاطی که پیوسته نیست، یا نیمپیوستۀ بالایی است یا نیمپیوستۀ پایینی
همسانریختیhomeomorphismواژههای مصوب فرهنگستانتناظری یکبهیک و پیوسته بین دو فضای توپولوژیکی که وارون آن هم پیوسته باشد
پیوسته گلبرگانلغتنامه دهخداپیوسته گلبرگان . [ پ َ / پ ِ وَ ت َ / ت ِ گ ُ ب َ ] (اِ مرکب ) پیوسته جام و متصل الطاس ، و آن گیاهانی هستند که گلبرگهای آنها به هم پیوسته است مانند نرگس . (لغت فرهنگستان ).
پیوسته ظفرلغتنامه دهخداپیوسته ظفر. [ پ َ / پ ِ وَ ت َ / ت ِ ظَ ف َ ] (ص مرکب ) آنکه همواره مظفر است و پیروز : کامران باد همه ساله و پیوسته ظفربخت پاینده و دل زنده و دولت برناه .
پیوسته آمدنلغتنامه دهخداپیوسته آمدن . [ پ َ / پ ِ وَ ت َ / ت ِ م َ دَ ] (مص مرکب ) دائم آمدن . لاینقطع آمدن . || یک لخت و بی رخنه آمدن . || سرگرفتن . کرده شدن : این کاری بزرگ است که می پیوسته آید. (تاریخ بیهق
پیوسته بودنلغتنامه دهخداپیوسته بودن . [ پ َ / پ ِ وَ ت َ / ت ِ دَ ] (مص مرکب )دوم . دوام . همیشه بودن : لسم ؛ پیوسته بودن به راهی . ملازمة، لزام ؛ پیوسته بودن با چیزی یا با کسی و همیشگی کردن بر آن . لحلحة؛ پیوسته بودن بجائی . (منتهی
درهم پیوستهلغتنامه دهخدادرهم پیوسته . [ دَ هََ پ َ / پ ِ وَ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) آمیخته وسرشته و ممزوج شده . (ناظم الاطباء). مُلَساس . مُلَملَم . مَلموم . (منتهی الارب ). || حصیربافی شده . (ناظم الاطباء).
ناپیوستهلغتنامه دهخداناپیوسته . [ پ َ / پ ِ وَ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) نپیوسته . پیوسته نشده . منفصل . جدا. || نامنتظم . گسسته . پراکنده .
حلقۀ ناپیوستهdiscontinuous ringواژههای مصوب فرهنگستانحلقۀ رشدی که به سبب خفته بودن بخشهایی از بُنلاد دورتادور ساقه را بهطور کامل فرا نگرفته باشد
خانوادۀ پیوستهjoint familyواژههای مصوب فرهنگستانخانوادهای که در آن شماری از اعضای تباری یکسویه در کنار یکدیگر همراه با همسران و فرزندانشان در خانهای واحد و تحت اقتدار یکی از اعضای گروه زندگی میکنند