پیچ گرفتنلغتنامه دهخداپیچ گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ](مص مرکب ) (... دل )؛ درد گرفتن امعاء در اسهال . شکم روش پیدا کردن . پیچ زدن شکم . رجوع به پیچ زدن شود.
پیچ پیچلغتنامه دهخداپیچ پیچ . (ص مرکب ) با پیچ بسیار. با تاب و خم بسیار. شکن برشکن . پرپیچ . خم درخم و سخت پیچیده ، در صفت دلبر و معشوق . (آنندراج ). صاحب پیچ بسیار : کمند گره داده ٔ پیچ پیچ بجز گرد گردان نمی گشت هیچ . نظامی .چو میکرد
پیچ بر پیچلغتنامه دهخداپیچ بر پیچ . [ ب َ ] (ص مرکب ) پیچ پیچ . خم بر خم . شکن بر شکن . مار بر مار.صاحب آنندراج گوید: این لغت اگر در صفت معشوق آید مدحست و در غیر وی ذم : درین زندان سرای پیچ برپیچ برادرزاده ای دارد دگر هیچ . نظامی .ره
پیچ پیچ کنانلغتنامه دهخداپیچ پیچ کنان . [ ک ُ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) صفت فاعلی بیان حالت . حلقه بر حلقه گرد خود برآینده . بس گرد خویش برآینده . پیچ و خم بسیار برآورنده . پیچ پیچ رونده . پیچان رونده . حلقه زننده : ..........................................دید دودی چو اژد
جهان پیچ پیچلغتنامه دهخداجهان پیچ پیچ . [ ج َ ن ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دنیای پر مشقت ورنج . عالم مادی . || دنیای کثرت و تعدد.
پیچ زدنلغتنامه دهخداپیچ زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) پیچیدن . چرخیدن . پیچ خوردن . گردیدن . گشتن .- پیچ زدن دل (شکم ) ؛ پیدا آمدن دردهای پی درپی در شکم شخص مبتلی به ذوسنطاریا. درد کردن متناوب دل یا شکم یا قسمتی از امعاء در اسهالهای بادرد. خلیدن و تیرکشیدن معده چنانکه در
گرفتنلغتنامه دهخداگرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ](مص ) از ریشه ٔ پارسی باستان گرب اگاربایام (اتخاذکردن ، گرفتن )، ریشه ٔ اوستایی گراب ژریونایتی ، پهلوی گرفتن ، هندی باستان گرابه ، کردی گرتن ، بلوچی ژیرگ و ژیرغ ، سریکلی وغرئیغ - ام و رک هوبشمان ایضاً و نیز پهلوی گریفتن . «تاواریا <span class="hl" dir="l
پیچلغتنامه دهخداپیچ . (اِ) اسم از مصدر پیچیدن . هر یک از خمهای چیزی بر روی خویش گردیده . گردش . گشت . خمیدگی . کجی . چرخ . ثنی . مطوی . عطف . تاب . خم . تا. انثناء. حلقه . شکن . تای . ماز : سیه زلف آن سرو سیمین من همه تاب و پیچست و جعد و شکن . <p class="au
پیچفرهنگ فارسی عمید۱. قطعهای فلزی مانند میخ با دندههای مارپیچی که با پیچگوشتی یا آچار پیچانده و بازوبسته میشود.۲. قسمتی از معبر که با انحراف سیر مستقیم خود باعث تغییر مسیر معبر میشود.٣. قطعهای گَردان در برخی وسایل برقی برای خاموش و روشن کردن یا برخی تنظیمات.٤. (زیستشناسی) هر گیاهی که به درخت ی
پیچدیکشنری فارسی به عربیابزيم , برغي , برمة , تعرج , تعلية , تلميح , حلقة , رکبة , عقدة , لية , مزلاج , منحني
درپیچلغتنامه دهخدادرپیچ . [ دَ ] (اِ مرکب ) پرده ای که در دم در خانه ٔ اندرونی می آویزند تا کسی داخل آن نگردد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسن ).
دست پیچلغتنامه دهخدادست پیچ . [ دَ ] (اِ مرکب ) دست آویز و ذریعه . (غیاث ). مرادف دست آویز. (آنندراج ). بهانه . (یادداشت مرحوم دهخدا) : قضا را دست پیچ خود کند در کجروی نادان خطای خویشتن را کور دائم بر عصا بندد. صائب (از آنندراج ).ز خط
پیچ بر پیچلغتنامه دهخداپیچ بر پیچ . [ ب َ ] (ص مرکب ) پیچ پیچ . خم بر خم . شکن بر شکن . مار بر مار.صاحب آنندراج گوید: این لغت اگر در صفت معشوق آید مدحست و در غیر وی ذم : درین زندان سرای پیچ برپیچ برادرزاده ای دارد دگر هیچ . نظامی .ره
پیچ و واپیچلغتنامه دهخداپیچ و واپیچ . [ چ ُ ] (ص مرکب ) پیچ واپیچ . پرپیچ : کوچه های پیچ و واپیچ ؛ با خم و انحنای بسیار. غیرمستقیم .- مسئله ٔ (کار) ؛ بغرنج . مشکل .
پیچلغتنامه دهخداپیچ . (اِ) اسم از مصدر پیچیدن . هر یک از خمهای چیزی بر روی خویش گردیده . گردش . گشت . خمیدگی . کجی . چرخ . ثنی . مطوی . عطف . تاب . خم . تا. انثناء. حلقه . شکن . تای . ماز : سیه زلف آن سرو سیمین من همه تاب و پیچست و جعد و شکن . <p class="au