پیکارجولغتنامه دهخداپیکارجو. [ پ َ / پ ِ ] (نف مرکب ) پیکارجوی : سپهبد شگفتی بماند اندر اوبدو گفت کای ماه پیکارجو.فردوسی .
کارجوفرهنگ فارسی عمید۱. کارجوینده؛ جویای کار؛ آنکه جویای شغلی است.۲. (اسم، صفت) [مجاز] مٲمور؛ خبردهنده.
پیکارجویلغتنامه دهخداپیکارجوی . [ پ َ / پ ِ] (نف مرکب ) پیکارجو. که پیکار جوید. که رزم کردن خواهد. که نبرد کردن خواهد. که حرب طلبد : بسی نامدار انجمن شد بر اوی بر آن هفت فرزند پیکارجوی .فردوسی .بر اسبش
کارجویلغتنامه دهخداکارجوی . (نف مرکب ) کارجو. آنکه شغل خواهد. بیکاری که کار طلبد. کارجوینده . جویای کار. || منهی : بیامد چو نزدیک قیصر رسیدیکی کارجویش بره بر، بدید. فردوسی .بسی یاد کردند از آن کارجوی به سال چهارم پدید آمد اوی .<b
پیکارجویلغتنامه دهخداپیکارجوی . [ پ َ / پ ِ] (نف مرکب ) پیکارجو. که پیکار جوید. که رزم کردن خواهد. که نبرد کردن خواهد. که حرب طلبد : بسی نامدار انجمن شد بر اوی بر آن هفت فرزند پیکارجوی .فردوسی .بر اسبش
پیکارجویلغتنامه دهخداپیکارجوی . [ پ َ / پ ِ] (نف مرکب ) پیکارجو. که پیکار جوید. که رزم کردن خواهد. که نبرد کردن خواهد. که حرب طلبد : بسی نامدار انجمن شد بر اوی بر آن هفت فرزند پیکارجوی .فردوسی .بر اسبش