پیکانلغتنامه دهخداپیکان . (اِخ ) قصبه ای از دهستان خرقویه ٔ بخش حومه ٔ شهرستان شهرضا. واقع در 42 هزارگزی شمال خاوری شهرضا. متصل به راه ماشین رو بیک آباد به شهرضا. جلگه و معتدل . دارای 3601 تن سکنه . آب آنجا از قنات و چاه . محص
پیکانلغتنامه دهخداپیکان . [ پ َ ] (اِخ ) نام موضعی از رستاق قاسان آنچنان که در تاریخ قم آمده است . (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 118).
پیکانلغتنامه دهخداپیکان . [ پ َ / پ ِ ] (اِ) ج ِ پیک . رجوع به پیک شود : راست چون پیکان نامه بسر اندر بزندنامه گه باز کند گه بهم اندر شکند. منوچهری .پوپویک نیک بریدیست که در ابر دَنَدْراست چون پ
پیکانلغتنامه دهخداپیکان . [ پ َ/ پ ِ ] (اِ) نصل . معبله .حداة. یاروج . آهن که بر تیر نهند. آهن سر تیر و نیزه . فلزی نوک دار که بر سر تیر نصب کنند. نوک تیز تیر و نیزه ، مقابل سنان که آهن بن نیزه است : بپوشیده شد چشمه ٔ آفتاب ز پی
پوشَن چاهwell casing, casingواژههای مصوب فرهنگستانلولهای با قطر زیاد از فلز یا پلاستیک یا الیاف که آن را همزمان یا پس از حفاری در چاه گمانه قرار میدهند و با سیمان به دیوارههای چاه میچسبانند تا مانع از ریزش چاه یا هدررفت گل حفاری یا ورود سیالهای دیگر به درون سازندهای تراوا شود
پیت کتابیjerry can/jerrycan/jerri canواژههای مصوب فرهنگستانگُنجایهای پلاستیکی یا فلزی، با سطحِمقطع مستطیلشکل یا چندضلعی و اضلاع تخت که برای انبار کردن و حمل مایعات کاربرد دارد
قوطی کلیددارkey-opening can, Packer's canواژههای مصوب فرهنگستاننوعی قوطی کنسرو که با استفاده از کلید مخصوصی که بر روی آن است باز میشود
قان قانلغتنامه دهخداقان قان . (مغولی ، اِ) ریشه ٔ کلمه ٔ خاقان است و آن مخفف قان قانات است و لقبی است مخصوص شاهان و بزرگان مغول . (النقود العربیه ص 134).
پیکانگانلغتنامه دهخداپیکانگان . [ پ َ / پ ِ ن َ / ن ِ ] (اِ) آفتاب و سیاراتی که درکانی ممدود آفتاب اندو اصطلاح ادات بجای نون یاء نوشته است و در ترکیب هردو سقامت است و اغلب که معنی چنین خواهد بود یعنی آفتاب و سیاراتی که درکان ممدو
پیکانگرلغتنامه دهخداپیکانگر. [ پ َ/ پ ِ گ َ ] (ص مرکب ) نصال . (دهار). آنکه پیکانها بسازد، از عالم تیرگر و کمان گر. (آنندراج ) : اینقدر پیکان که در یک زخم ماست در دکان هیچ پیکانگر نبود. کلیم .به پیکان
پیکانیلغتنامه دهخداپیکانی . [ پ َ / پ ِ ] (ص نسبی ) منسوب به پیکان . || نوعی از لعل و یاقوت و الماس و بعضی فیروزه نوشته اند. (آنندراج ). نوعی از لعل فیروزه .و آنرا لعل پیکانی و فیروزه ٔ پیکانی گویند. (برهان ). جنسی از لعل و قسمی از یاقوت . (غیاث ) <span class="
پیکان کندنلغتنامه دهخداپیکان کندن . [ پ َ / پ ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پیکان کشیدن . برآوردن پیکان از ریش : سخت مشتاقیم پیمانی بکُن سخت مجروحیم پیکانی بکَن .سعدی .
پیکان ریزلغتنامه دهخداپیکان ریز. [ پ َ/پ ِ ] (نف مرکب ) ریزنده ٔ پیکان . تیرزن : غمزه پیکان ریز و عاشق محو او مائل بقتل صید ناپیدا و هر سو تیرباران دیده اند.حسین ثنائی .
پیکان فشانلغتنامه دهخداپیکان فشان . [ پ َ / پ ِ ف َ / ف ِ ] (نف مرکب ) مصحف پیکان نشان در بیتی از نظامی . رجوع به شاهد لغت پیکان کش شود.
پیکان کشلغتنامه دهخداپیکان کش . [ پ َ / پ ِ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) که پیکان کشد. که پیکان از زخم برآرد. که آهن نوک تیر یا نیزه ٔ نشسته بر اندام به در کند. جراحی که برای علاج قصد برآوردن پیکان از بدن مجروح میکند. (آنندراج ) <span
درازپیکانلغتنامه دهخدادرازپیکان . [ دِ پ َ / پ ِ ] (ص مرکب ) که پیکان دراز و طویل دارد: تیری درازپیکان .
دره پیکانلغتنامه دهخدادره پیکان . [ دَرْ رَ پ َ / پ ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نمداد بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 106هزارگزی شمال خاوری کهنوج و سرراه مالرو ریگان - کهنوج ، با 130 تن سکنه . آب
دوپیکانلغتنامه دهخدادوپیکان . [ دُ پ َ / پ ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) (مرکب از «دو» + «پیکان »که آهن نوک تیز سر تیر است ) تیری که دارای دوپیکان است . که دو پیکان دارد. (یادداشت مؤلف ) : به تیر دوپیکان ز سر برگرفت کنیزک بدو ماند اندر
پولادپیکانلغتنامه دهخداپولادپیکان . [ پ َ / پ ِ ] (ص مرکب ) تیر که پیکان پولادین دارد. || دارنده ٔ پیکان پولادین .
گنج شپیکانلغتنامه دهخداگنج شپیکان . [ گ َ ج ِ ؟ ] (اِخ ) تلفظی از شیزیکان (شیز)، محلی در آذربایجان که یک نسخه از اوستا درآن جا بود. رجوع به مزدیسنا چ 1 ص 148 و یشتها ج 2 ص <span class="hl" dir="ltr