چار چارگویش بختیاریچارچار، سردترین روزهاى زمستان درماه بهمن، چهار روز آخر چله بزرگ وچهار روز اول چله کوچک = 7 تا 10 و11 تا 14 بهمن.
چارلغتنامه دهخداچار. (اِ) کوره ای که در آن آجر پزند. (از مهذب الاسماء). داشی را گویند که در آن خشت و آهک و کاسه و کوزه و امثال آن پزند. (برهان ).
چارلغتنامه دهخداچار. (اِ) به زبان علمی اهل هند به معنی جاسوس باشد. (برهان ). مأخوذ از سانسکریت «چاره » .
چارلغتنامه دهخداچار. (اِ) چاره . گزیر. علاج . بُد.... مخفف چاره . (برهان ). رجوع به «چاره » شود : ز دشمن به دینار و یا زینهاربرستن توان و آز را نیست چار. ابوشکور بلخی .چه چار است واین کار را راه چیست ؟که برکرد و ناکرد باید گری
چارلغتنامه دهخداچار. (عدد، ص ، اِ) مخفف «چهار» که به عربی «اربعة» گویند. (برهان ). رجوع به «چهار» شود : دقیقی چار خصلت برگزیده ست به گیتی در ز خوبی ها و زشتی . دقیقی .جهان را ببخشید بر چار بهریکایک همه نامزد کرد شهر. <p cl
دچارلغتنامه دهخدادچار. [ دُ ] (اِ) دو چار. دو چهار. ملاقات کردن . رسیدن دو کس بهمدیگر بیک ناگاه و یا بی خبر. (برهان ). تصادم ناگهانی دو تن بهم . رسیدن به ناموافقی یا جانوری درنده یا امری ناملایم . || (ص ) گرفتار. مبتلی .
دمچارلغتنامه دهخدادمچار. [ دَ ] (اِ)تصاعد بوی هر چیز معطر. || نمایش و رنگ . || دود و بوی آن . (ناظم الاطباء). دمچام .
دوچارلغتنامه دهخدادوچار. [ دُ ] (عدد مرکب ، ص مرکب ، اِ مرکب ) هشت . دوبار چهار. || دچار. ملاقات ناگهانی و بدون انتظار. (ناظم الاطباء). برخورد. رویاروی قرار گرفتن . ملاقات . (از فرهنگ رشیدی ) (از آنندراج ) (از برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ). به معنی مقابل و به اظهار «واو» خطاست . (غیاث ).- <
چماچارلغتنامه دهخداچماچار. [ چ ُ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان شاندرمن بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش که در 2 هزارگزی شمال خاوری بازار شاندرمن و 12 هزارگزی شمال خاور ماسال واقع است . جلگه و مرطوب است و 198
چارلغتنامه دهخداچار. (اِ) کوره ای که در آن آجر پزند. (از مهذب الاسماء). داشی را گویند که در آن خشت و آهک و کاسه و کوزه و امثال آن پزند. (برهان ).