چاره سازلغتنامه دهخداچاره ساز. [ رَ / رِ ] (نف مرکب )چاره سازنده . چاره دان . چاره گر. مدبر. تدبیرکننده . اهل تدبیر. آنکه تدبیر کارها کند و داند. چاره کننده .دلم در بازگشتن چاره ساز است سخن کوتاه شد منزل دراز است . نظامی .ز ه
چاره سازفرهنگ فارسی عمید۱. چارهسازنده؛ چارهدان؛ چارهگر؛ چارهکننده: ◻︎ نشاید شدن مرگ را چارهساز / در چاره بر کس نکردند باز (نظامی۶: ۱۱۴۶).۲. از صفات باریتعالی۳. [قدیمی] علاجکننده.
آرایۀ شلومبرگرSchlumberger array, Schlumberger electrode arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای که در آن زوجالکترودهای داخلی برای اندازهگیری ولتاژ، در مقایسه با زوجالکترودهای خارجی جریان، خیلی به هم نزدیکاند
آرایۀ وِنِرWenner array, Wenner electrode arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای با الکترودهای همفاصله و متقارن که میتواند در امتداد خط اندازهگیری گسترش یابد
آرایۀ قطبی ـ قطبیpole-pole array, two-arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای که در آن دو الکترود جریان و پتانسیل پشت سر هم و در فاصلهای دور از هم بر روی خط برداشت (survey line) قرار میگیرند
آرایۀ دوقطبی ـ دوقطبیdipole-dipole array, double dipole arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای الکترودی که در آن یک دوقطبی جریان را به زمین میفرستد و دوقطبی مجاور اختلاف پتانسیل را اندازهگیری میکند
آرایۀ قطبی ـ دوقطبیpole-dipole array, three-point method, three-arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای که در آن جفتالکترودهای پتانسیل پیدرپی دورتر از یکی از الکترودهای جریان بر روی خط برداشت (survey line) قرار میگیرند
چاره سازیلغتنامه دهخداچاره سازی . [ رَ / رِ ] (حامص مرکب ) چاره گری . چاره اندیشی . مصلحت اندیشی . تدبیر. تأمل و تفکر : اگر دشمنی ترکتازی کندرقیب حرم چاره سازی کند. نظامی .به افکندنش چاره سازی کنند
چاره دانلغتنامه دهخداچاره دان . [ رَ / رِ] (نف مرکب ) داننده ٔ چاره . چاره ساز. صاحب تدبیر. و رجوع به چاره ساز شود. || داننده ٔ علاج دردها. معالج . آنکه علاج و درمان دردها داند : تو هرچ اندرین کار دانی بگوی که تو چاره دانی و من چار
بخردنوازلغتنامه دهخدابخردنواز. [ ب ِ رَ ن َ ] (نف مرکب ) که بخرد را نوازد. خردمندنواز. خردمندپرور : خدای خردبخش بخردنوازهمان ناخردمند را چاره ساز.نظامی .
دواکنلغتنامه دهخدادواکن . [ دَ ک ُ ] (نف مرکب ) دواکننده . دواساز. چاره ساز. شفابخش . شفاده . (یادداشت مؤلف ) : بازدار ای دواکن دل من از زمین بوس هر کسی گل من . نظامی .رجوع به دوا کردن شود.
رنگ کارلغتنامه دهخدارنگ کار. [ رَ ] (ص مرکب ) آنکه دیوارها و در و پنجره ها را رنگ کند. نقاش . || مزور. نیرنگ ساز. محیل و چاره ساز : نگه کردگرسیوز رنگ کارز گفت سیاوخش با شهریار.فردوسی .
چارهلغتنامه دهخداچاره . [ رَ / رِ ] (اِ) علاج . (برهان ) (آنندراج ) (غیاث ) (انجمن آرا). معالجه . مداوا. درمان . دارو. دفع. رفع. عَندَد. وعی . (منتهی الارب ) : بیلفغده باید کنون چاره نیست بیلفنجم و چاره ٔ من یکی است . <p cl
چارهدیکشنری فارسی به انگلیسیalternative, answer, choice, cure, help, recourse, remedy, resort, resource
خرچارهلغتنامه دهخداخرچاره . [ خ َرْ، رَ / رِ ] (اِ مرکب ) سر خر که برای رفع چشم زخم در میان باغها بالای چوبی نصب کنند. (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
چمچارهلغتنامه دهخداچمچاره . [ چ ِ رَ / رِ ] (اِ) در تداول عامه ٔ تهرانیان ، دشنام و نفرین گونه ای است در جواب گوینده ٔ «آره »؛ چنانکه در مثل چون از کسی پرسند: «این کاسه را تو شکستی ؟» و گوید: «آره » بدینگونه پاسخ شنود. نفرینی در پاسخ آنکه به ستیزه گوید: «آره ».
چارهلغتنامه دهخداچاره . [ رَ / رِ ] (اِ) علاج . (برهان ) (آنندراج ) (غیاث ) (انجمن آرا). معالجه . مداوا. درمان . دارو. دفع. رفع. عَندَد. وعی . (منتهی الارب ) : بیلفغده باید کنون چاره نیست بیلفنجم و چاره ٔ من یکی است . <p cl
ناچارهلغتنامه دهخداناچاره . [ رَ / رِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) ناچار. لاعلاج . لابد. بالضروره . ناگزیر. از روی ناچاری و رجوع به ناچار شود : اگر بسیط را نهایت باشد آن نهایت او ناچاره خطی باشد. (التفهیم ). جسم ناچاره بی نهایت نبود بهمه سوها. (