چارپالغتنامه دهخداچارپا. (اِ مرکب ) چاروا. (برهان ) (آنندراج ). مرکب سواری . (برهان ) (آنندراج ). اسب و استر و خر و شتر و امثال آن . (برهان ) (آنندراج ). هر حیوانی که دارای چهار دست و پا باشد. (ناظم الاطباء).ستور بارکش و سواری . (ناظم الاطباء). الاغ . حمار. درازگوش . نعم . (نصاب الصبیان ). ماش
آرایۀ شلومبرگرSchlumberger array, Schlumberger electrode arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای که در آن زوجالکترودهای داخلی برای اندازهگیری ولتاژ، در مقایسه با زوجالکترودهای خارجی جریان، خیلی به هم نزدیکاند
آرایۀ وِنِرWenner array, Wenner electrode arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای با الکترودهای همفاصله و متقارن که میتواند در امتداد خط اندازهگیری گسترش یابد
آرایۀ قطبی ـ قطبیpole-pole array, two-arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای که در آن دو الکترود جریان و پتانسیل پشت سر هم و در فاصلهای دور از هم بر روی خط برداشت (survey line) قرار میگیرند
آرایۀ دوقطبی ـ دوقطبیdipole-dipole array, double dipole arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای الکترودی که در آن یک دوقطبی جریان را به زمین میفرستد و دوقطبی مجاور اختلاف پتانسیل را اندازهگیری میکند
چارپارهلغتنامه دهخداچارپاره . [ رَ / رِ ](اِ مرکب ) نوعی گلوله ٔ تفنگ . قطعات سرب غیر منتظم بریده کوچکتر از گلوله و بزرگتر از ساچمه . گلوله ٔ تفنگ که چهار یک گلوله های عادی است . نوعی گلوله ٔ غیر مدور که از سرب میریزند و بیشتر در تفنگ های سرپر قدیم .بکار میرفت .
چارپایلغتنامه دهخداچارپای . (اِ مرکب ) هر حیوانی که دارای چهار دست و پا باشد. چارپا. چاروا. ذوات الاربع || مرکب سواری چون اسب و استر و خر و شتر و امثال آن . ستور. نعم . بهیمه . ماشیه . مال : سکندر بدو گفت تاریک جای بدو اندرون چون رود چارپای . <p class="author
چارپایکلغتنامه دهخداچارپایک . [ ی َ ] (اِ مرکب ) نوعی شپش . شپشک . شپشه . قمقام . نوعی حشره ٔ طفیلی است که بر عانه و مژگان و زیر بغل پدید آید مانند شپش و فرق آن با شپش آن است که چارپایک را پایهای بسیار بود و سخت بر بشره چفسنده بود.
چارپایهلغتنامه دهخداچارپایه .[ ی َ / ی ِ ] (اِ مرکب ) چارپا و هر چیز که دارای چهار پایه باشد. (ناظم الاطباء). || کرسیی که دارای چهارپایه باشد. کرسیچه . نوعی صندلی مخصوص که در کفشدوزی ها یا قهوه خانه ها برای نشستن بکار میرود.
چارپاییلغتنامه دهخداچارپایی . (حامص ) منسوب به چارپا : چو پاکی و پاکیزه رایی کنی چرا دعوی چارپایی کنی .نظامی .
چارپاره زنلغتنامه دهخداچارپاره زن . [ رَ / رِ زَ ] (نف مرکب ) کسی که چارپاره زند و چارپاره زدن داند.نوازنده ٔ ساز مخصوص که چارپاره نام دارد : لاجرم شاید اربه رسته ٔ بیدزنگی چارپاره زن شد سار. خاقانی .<br
چارپارهلغتنامه دهخداچارپاره . [ رَ / رِ ](اِ مرکب ) نوعی گلوله ٔ تفنگ . قطعات سرب غیر منتظم بریده کوچکتر از گلوله و بزرگتر از ساچمه . گلوله ٔ تفنگ که چهار یک گلوله های عادی است . نوعی گلوله ٔ غیر مدور که از سرب میریزند و بیشتر در تفنگ های سرپر قدیم .بکار میرفت .
چارپایلغتنامه دهخداچارپای . (اِ مرکب ) هر حیوانی که دارای چهار دست و پا باشد. چارپا. چاروا. ذوات الاربع || مرکب سواری چون اسب و استر و خر و شتر و امثال آن . ستور. نعم . بهیمه . ماشیه . مال : سکندر بدو گفت تاریک جای بدو اندرون چون رود چارپای . <p class="author
چارپای بندلغتنامه دهخداچارپای بند. [ ب َ ] (اِ مرکب ) کنایه از عناصر اربعه است که آدمی مجموعه ٔ آن است . (آنندراج ) : با چنین چارپای بند بود سوی هفت آسمان شدن دشوار.سنائی .
چارپایکلغتنامه دهخداچارپایک . [ ی َ ] (اِ مرکب ) نوعی شپش . شپشک . شپشه . قمقام . نوعی حشره ٔ طفیلی است که بر عانه و مژگان و زیر بغل پدید آید مانند شپش و فرق آن با شپش آن است که چارپایک را پایهای بسیار بود و سخت بر بشره چفسنده بود.