چرب و خشکلغتنامه دهخداچرب و خشک .[ چ َ ب ُ خ ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) کنایه از بد و نیک باشد. (برهان ) (آنندراج ). خوب و بد. (ناظم الاطباء). || کنایه از زیاده و کم باشد. || کنایه از سخا و بخل باشد. (برهان ) (آنندراج ). سخاوت و بخل . (ناظم الاطباء). || کنایه از سخی و بخیل باشد. (برهان ) (آنندراج
چرب چربلغتنامه دهخداچرب چرب . [ چ َ چ َ ] (ق مرکب ) کنایه از لطف گفتار و نازکی رفتار. کنایه از رفتار و گفتاری نرم و فریبنده ،بطور مهربانی و چاپلوسی در اظهار محبت : اندرآمد مرد با زن چرب چرب گنده پیر از خانه بیرون شد به ترب .رودکی .
رب و رب ندانستنلغتنامه دهخدارب و رب ندانستن . [ رَب ْ ب ُ رُ ن َ ن ِ ت َ ] (مص مرکب ) (اصطلاح عامیانه ) چیزی نفهمیدن . بسیار ساده دل و گول بودن . کسی را گویند رب و رب نمیداند که از درک ساده ترین مطالب هم ناتوان باشد : من رب و رب ندانم از دسته ٔ شاهویردیانم .<p class="
ریخته پالغتنامه دهخداریخته پا. [ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) اسبی که تناسب اعضاء و مفاصلش بغایت خوب باشد گویا به قالب ریخته اند. (آنندراج ) (از غیاث اللغات ) : سخت سم نرم دم آگنده سرین پهن کفل چرب مو خشک پی افروخته سر ریخته پا.<p cla
لباسلغتنامه دهخدالباس . [ ل ِ ] (ع اِ) هرچه درپوشند. پوشیدنی . پوشاک . پوشش . بالاپوش . جامه . کِسوَت . (منتهی الارب ). کَسوَة. بزّه . زی ّ. قِشر. قبول . مِلبَس . لبس . لبوس . مَلبِس . ملبوس . گندگال . جفاجف . شور. شورة. شوار. شیار. شارة. مشرة. طحریة. طحرة. جامه ٔ ستبر و درشت . (منتهی الارب )
چربفرهنگ فارسی عمید۱. ویژگی روغن و هر مادهای که مانند روغن باشد؛ روغنی.۲. روغندار.۳. ویژگی غذای پرروغن.۴. ویژگی چیزی که به آن روغن مالیده باشند.۵. [مجاز] خوشایند: ◻︎ من از فریب تو آگه نه و تو سنگیندل / همیفریفته بودی مرا به چربسخن (فرخی: ۴۴۰).۶. [مجاز] دارای بیشی و افزونی: ◻︎ کنون نام
چربلغتنامه دهخداچرب . [ چ َ ] (ص ) آلوده به روغن و چربی . چرب شدن چیزی از روغن و امثال آن باشد. (برهان ) (آنندراج ). دسم و روغنی و لزج و باچسب و صاف . (ناظم الاطباء). روغنین . روغن دار. مقابل خشک ، که بمعنی کم روغن و روغن ندیده باشد. باروغن .پرروغن : طعام چرب . خورش چرب . غذای چرب <span clas
دست چربلغتنامه دهخدادست چرب . [ دَ چ َ ] (ص مرکب ) معاون . || صاحب مکنت . || (به اضافه ) کنایه از صاحب مکنت . || مددکننده . اعانت کننده . رجوع به این ترکیب ذیل دست شود.
پهلو چربلغتنامه دهخداپهلو چرب . [ پ َوِ چ َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) پهلوی چرب . || جمعیت و فائده ٔ معتدبه . (آنندراج ) : در روزگار پهلوی چربی ز کس ندیددائم بود مکیدن انگشت کار شمع. ملک قمی .رجوع به پهلو شود.
چرب چربلغتنامه دهخداچرب چرب . [ چ َ چ َ ] (ق مرکب ) کنایه از لطف گفتار و نازکی رفتار. کنایه از رفتار و گفتاری نرم و فریبنده ،بطور مهربانی و چاپلوسی در اظهار محبت : اندرآمد مرد با زن چرب چرب گنده پیر از خانه بیرون شد به ترب .رودکی .
زبان چربلغتنامه دهخدازبان چرب . [ زَ ن ِ چ َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) گفتار شیرین مؤثر. (فرهنگ نظام ).