چربولغتنامه دهخداچربو. [ چ َ] (اِ) بمعنی چربه باشد که پیه چراغ است . (برهان ). چربش . (انجمن آرا) (آنندراج ) (جهانگیری ). چربی . (انجمن آرا) (آنندراج ) (جهانگیری ) (فرهنگ نظام ). چربی و روغن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). دسومت : تا کی دَوَم از گِردِ در توکاند
چربگولغتنامه دهخداچربگو. [ چ َ ] (نف مرکب ) بمعنی چرب زبان است ، که کنایه از شیرین سخن باشد. (برهان ). چرب زبان . (ناظم الاطباء). چربگوی . چرب سخن . چرب گفتار. فصیح : همان چربگو مرد شیرین گذارچنین چربی انگیخت از مغز کار. نظامی .|| چ
چربوزلغتنامه دهخداچربوز. [ چ َ ] (اِ) ژرپوز. این کلمه در عربی بصورت «یربوع » آمده ، از آنجا بصورت ژرباسیا در اسپانیولی وارد شده و از اسپانیولی بصورت ژربواز وارد زبان فرانسه گردیده است . نوعی حیوان پستاندار کوچک خاکی رنگ ، که پاهایش از دستها بلندتر و کف پایش بسیار پهن است و دمی دراز دارد. این ح
دسومتلغتنامه دهخدادسومت . [ دُ م َ ] (ع اِمص ، اِ) دسومة. چربی . چربو. چربش . چرب بودن . و رجوع به دسومة شود.
ثربیهلغتنامه دهخداثربیه . [ ث َ بی ی َ ] (ع اِ) (ازکلمه ٔ چربی و چربو) پیه وا، پیه با. (مهذب الاسماء).
پیه آکندلغتنامه دهخداپیه آکند. [ ک َ ] (ن مف مرکب ) پرپیه . پیه دار. پیه ناک . || لقمه های نان که درون آن چربو کنند. مشحم : مرتن ، ترتین ؛ پیه آکنده کردن . (تاج المصادر بیهقی ).
چربهفرهنگ فارسی معین(چَ بَ یا بِ) (اِ.) = چربک . چربی . چربو: 1 - کاغذ چرب و تنک که نقاشان بر روی صفحة تصویر و طرح گذارند و با قلم مو صورت و نقش آن را بردارند. 2 - پرده ای که بر روی شیر بندد؛ قیماق .
شوره دادنلغتنامه دهخداشوره دادن . [ رَ / رِ دَ ] (مص مرکب ) پدید آمدن شوره (جسم نمک مانند) در روی جسمی . شوره پس دادن جسمی : سختیان را گرچه یک من پی دهی شوره دهدز اندکی چربو پدید آید بساعت در قصب .ناصرخسرو.
چربوزلغتنامه دهخداچربوز. [ چ َ ] (اِ) ژرپوز. این کلمه در عربی بصورت «یربوع » آمده ، از آنجا بصورت ژرباسیا در اسپانیولی وارد شده و از اسپانیولی بصورت ژربواز وارد زبان فرانسه گردیده است . نوعی حیوان پستاندار کوچک خاکی رنگ ، که پاهایش از دستها بلندتر و کف پایش بسیار پهن است و دمی دراز دارد. این ح