چرمهلغتنامه دهخداچرمه . [ چ َ م َ / م ِ ] (اِ)مطلق اسب را گویند عموماً. (برهان ). اسب . (ناظم الاطباء). مطلق اسب بهر رنگ و زیور که باشد : یکی چرمه ای برنشسته سمندنکو گامزن باره ای بی گزند. دقیقی .ش
چرمهلغتنامه دهخداچرمه . [ چ َ م ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان نیم بلوک بخش قاین شهرستان بیرجند که در 37هزارگزی شمال باختری قاین واقع است . کوهستانی و معتدل است و 1839 تن سکنه دارد. آبش از قنات ، محصولش غلات و زعفران ، شغل اهالی زر
چرمهفرهنگ فارسی عمیداسب، مخصوصاً اسب سفید: ◻︎ سلطان یکسوارۀ گردون به جنگ دی / بر چرمه تنگ بندد و هّرا برافکند (خاقانی: ۱۳۶).
کوبجتramjet, athodyd, aerothermodynamic duct, ramjet engineواژههای مصوب فرهنگستاننوعی موتور جت هوادَمشی (airbreathing)، شبیه به موتور جت توربینی، که فاقد فشردهساز یا توربین است
رئمةلغتنامه دهخدارئمة. [ رِءْ م َ ] (ع اِ) مؤنث رئم . آهوی سپید خالص . (از متن اللغة). و رجوع به رئم شود.
رمحلغتنامه دهخدارمح . [ رَ ] (ع مص ) نیزه زدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (از منتهی الارب ). نیزه زدن کسی را. (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || لگد زدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). به پای زدن اسب کسی را. (از منتهی الارب ). لگد زدن اسب کسی را. (ناظم الاطباء). به پای زدن کسی را اسب و شت
رمحلغتنامه دهخدارمح . [ رُ ] (ع اِ) نیزه . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). چوبی است دراز با حربه ای در سر آن برای دفع و طعن دشمن . ج ، رِماح ، اَرماح . (از اقرب الموارد). پیغال : آهنین رمحش چو آید بر دل پولادپوش نه منی تیغش چو آید بر سر خنجرگذار. <p class="
چرمهینهلغتنامه دهخداچرمهینه . [ چ َ م َ ن ِ ] (اِخ )دهی کوچک از دهستان گندنان بخش بروجن شهرستان شهرکرد که در 19هزارگزی جنوب باختر بروجن و 2هزارگزی راه شلمزار به بروجن واقع است . کوهستانی و معتدل است و
چرمهینلغتنامه دهخداچرمهین . [ چ َ م َ ] (اِخ ) قصبه ای از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در 29هزارگزی جنوب باختر فلاورجان و 2هزارگزی جنوب راه باغ بهادران به گردنه سرخ واقع است . جلگه و معتدل است و <span class="hl"
پیش چرمهلغتنامه دهخداپیش چرمه . [ چ َ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) پیش آهنگ ؟ یا اسپ سپیدزیور پیش آهنگ ؟ : دم گرگ چون پیش چرمه ستوری مجره همیدون چون سیمین سطبلی .منوچهری .
چرمه داشلغتنامه دهخداچرمه داش . [ چ َ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان دودانگه بخش هوراند شهرستان اهر که در 2500گزی شمال هوراند و 25هزارگزی شوسه ٔ اهر به کلیبر واقع است . کوهستانی و معتدل است و 12 تن س
جشینهلغتنامه دهخداجشینه . [ ج َ ن َ / ن ِ ] (اِ) آنچه چرمه رنگ بودو گفته اند با «چ » هم آمده است . (شرفنامه ٔ منیری ).
سطبللغتنامه دهخداسطبل . [ س ِ طَ ] (معرب ، اِ) اسطبل : دم گرگ چون پیسه چرمه ، ستوری مجره همیدون چو سیمین سطبلی .منوچهری .
چرمینهلغتنامه دهخداچرمینه . [ چ َ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) منسوب به چرم . (ناظم الاطباء). چیزی که از چرم ساخته شده . (فرهنگ نظام ). آنچه از چرم کنند. چرمی . چرمین . از چرم . رجوع به چرم و چرمی و چرمین شود. || (اِ مرکب ) کیرکاشی . (برهان ذیل چرمه ). آلتی که از چرم
چرانندهلغتنامه دهخداچراننده . [ چ َ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) شبان . چوپان . راعی . (منتهی الارب ). آنکه ستوران یا گوسپندان و غیره را چراند. آن کس که حیوانات یا طیور اهلی را بچرا برد : چماننده ٔ چرمه هنگام گردچراننده ٔ کرکس اندر نبرد
رستخیز درافکندنلغتنامه دهخدارستخیز درافکندن . [ رَ ت َ /رَ دَ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) رستخیز افکندن . هنگامه بپا کردن . وحشت آفریدن . قیامت بپا کردن : به تیر و کمان و به شمشیر تیزدرافکند در سرکشان رستخیز. فردوسی .
چرمهینهلغتنامه دهخداچرمهینه . [ چ َ م َ ن ِ ] (اِخ )دهی کوچک از دهستان گندنان بخش بروجن شهرستان شهرکرد که در 19هزارگزی جنوب باختر بروجن و 2هزارگزی راه شلمزار به بروجن واقع است . کوهستانی و معتدل است و
چرمه داشلغتنامه دهخداچرمه داش . [ چ َ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان دودانگه بخش هوراند شهرستان اهر که در 2500گزی شمال هوراند و 25هزارگزی شوسه ٔ اهر به کلیبر واقع است . کوهستانی و معتدل است و 12 تن س
چرمهینلغتنامه دهخداچرمهین . [ چ َ م َ ] (اِخ ) قصبه ای از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در 29هزارگزی جنوب باختر فلاورجان و 2هزارگزی جنوب راه باغ بهادران به گردنه سرخ واقع است . جلگه و معتدل است و <span class="hl"
پیش چرمهلغتنامه دهخداپیش چرمه . [ چ َ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) پیش آهنگ ؟ یا اسپ سپیدزیور پیش آهنگ ؟ : دم گرگ چون پیش چرمه ستوری مجره همیدون چون سیمین سطبلی .منوچهری .