چزاندنلغتنامه دهخداچزاندن . [ چ َ / چ ِ دَ ] (مص ) آزار سخت دادن ، در زبان تکلمی اصفهان . (فرهنگ نظام ). در تداول عامه (از جمله در تهران ) ضعیف و زبونی را بگفتار یا بکردار آزار کردن . المی به جسم یا روح ضعیف تر از خود رسانیدن . || حق ضعیفی ، چون طفل صغیر و مانن
چزانیدنلغتنامه دهخداچزانیدن . [ چ َ / چ ِ دَ ] (مص ) چزاندن . ضعیفی و حقیری را آزار کردن . ضعیف چزانی کردن . کسی را به زبان یا بعمل چزاندن و آزار کردن . || حق ضعیفان را پامال کردن . رجوع به چزاندن شود.
زایاندنلغتنامه دهخدازایاندن . [ دَ ] (مص ) یاری دادن به زچه گاه زادن . زایاندن ماما زاچه را. زایانیدن . و رجوع به زایانیدن شود.
زایانیدنلغتنامه دهخدازایانیدن . [ دَ ] (مص ) به زادن داشتن . مددکردن به زاینده . زایاندن . رجوع به ماده ٔ فوق شود.
زیاندنلغتنامه دهخدازیاندن . [ دَ ] (مص ) به جان آوردن .حیات دادن . (ناظم الاطباء). زندگی دادن : بدانکه روزی دهنده ٔ بندگان منم اگر خواهم ترا بمیرانم و اگر خواهم بزیانم . توبه کن . (قصص الانبیاء ص 100).بفضل خویش مسلمان زیان مرا یارب <
چزانیدنلغتنامه دهخداچزانیدن . [ چ َ / چ ِ دَ ] (مص ) چزاندن . ضعیفی و حقیری را آزار کردن . ضعیف چزانی کردن . کسی را به زبان یا بعمل چزاندن و آزار کردن . || حق ضعیفان را پامال کردن . رجوع به چزاندن شود.
بچزاندنلغتنامه دهخدابچزاندن . [ ب ِ چ ِ دَ ] (مص ) (از: ب + چزاندن ). چزاندن . کسی را به گریه و زاری واداشتن . آزار و اذیت کردن . ستم رساندن . با جبر و ستم روح و جسم کسی را معذب و آزرده ساختن . || مانع رشد جسمی شدن : فلان بیماری او را چزاند؛ مایه ٔ سوختن و پژمرده شدن او شد.
چزانندهلغتنامه دهخداچزاننده . [ چ َ / چ ِ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) آزاررساننده . آزارکننده . اذیت کننده ٔ ضعیفان ، بسخن یا بعمل . رجوع به چزاندن شود.
چزانلغتنامه دهخداچزان . [ چ َ / چ ِ ] (نف مرخم ) مخفف چزاننده ، و در تداول عامه بیشتر با کلمه ٔ «ضعیف » بکار رود، چون «ضعیف چزان »، «عاجزچزان ». رجوع به چزاندن و چزاننده شود.
بچزاندنلغتنامه دهخدابچزاندن . [ ب ِ چ ِ دَ ] (مص ) (از: ب + چزاندن ). چزاندن . کسی را به گریه و زاری واداشتن . آزار و اذیت کردن . ستم رساندن . با جبر و ستم روح و جسم کسی را معذب و آزرده ساختن . || مانع رشد جسمی شدن : فلان بیماری او را چزاند؛ مایه ٔ سوختن و پژمرده شدن او شد.