چشانلغتنامه دهخداچشان . [ چ َ ] (اِ) گرز راگویند وآن را پشان و افشان نیز خوانند. (جهانگیری در دو نسخه ٔ خطی متعلق به کتابخانه ٔ مؤلف ). بمعنی گرز است که از آلات حرب میباشد. و صاحب جهانگیری و برهان درین لغت سهو و اشتباه بسیار نموده اند چنانکه در «پشان » مرقوم شده ، گرز و گزرمایه ٔ تصحیف خوانی
چشانلغتنامه دهخداچشان . [ چ َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان اشکور بالا بخش رودسر شهرستان لاهیجان که در 45هزارگزی جنوب رودسر و 9هزارگزی جنوب خاوری سی پل واقعست و 50 تن سکنه دارد. (از فرهنگ ج
چشانلغتنامه دهخداچشان . [ چ َ / چ ِ ] (نف ، ق ) در حال چشیدن . در حال امتحان کردن طعم غذایی یا مزه ٔ چیزی . رجوع به چش و چشیدن شود.
تپۀ شنیsand humpواژههای مصوب فرهنگستانتپهای شنی که در انتهای یک خط فرعی برای متوقف کردن قطار فراری ایجاد میکنند
شنآسsand millواژههای مصوب فرهنگستاندستگاهی استوانهای و قائم، حاوی شن، با میلۀ چرخان و دیسک (disc) که آسمایه در آن میگردد متـ . آسیای شنی
صافی شنیsand filterواژههای مصوب فرهنگستاننوعی صافی متشکل از چند بستر شنی و بهصورت لایهلایه که از آن برای جدا کردن ذرات ریز معلق از آب یا سیال استفاده میکنند
آبسنگ ماسهایsand reefواژههای مصوب فرهنگستانسد یا پشتۀ کوتاهی از ماسه در امتداد کرانۀ دریاچه یا دریا که با جریان آب یا موج شکل میگیرد متـ . سد ماسهای sandbar
شن و ماسهsand and gravelواژههای مصوب فرهنگستانمواد ساختمانیای با اندازۀ درشتتر از سیلت و ریزتر از قلوهسنگ
چشاندنلغتنامه دهخداچشاندن . [ چ َ / چ ِ دَ ] (مص ) چشانیدن . اذاقه . ذائقه ٔکسی را به طعم نوعی از خوردنی یا آشامیدنی آشنا ساختن . کسی را به چشیدن مزه ٔ چیزی واداشتن : جز حنظل و زهرت نچشاند چو بخواندت هر چند که تو روز و شبان نوش چ
چشانیدنلغتنامه دهخداچشانیدن . [ چ َ / چ ِ دَ ] (مص ) چشیدن کنانیدن . (ناظم الاطباء). چشاندن . اذاقه . خوردنی یا نوشیدنی کسی را دادن تا طعم آنرا بچشد. چشاندن چیزی . اِلسام . تَلمیظ. (منتهی الارب ). رجوع به چشاندن شود. || خوراندن یا نوشاندن . خورانیدن یا نوشانیدن
چشاندنفرهنگ فارسی عمید۱. اندکی از یک چیز خوردنی در دهان کسی گذاشتن که طعم و مزۀ آن را بچشد.۲. کسی را وا داشتن که چیزی را تجربه کند.
پشانلغتنامه دهخداپشان . [ پ َ ] (اِ) بمعنی چشان است و معنی چشان را در یک فرهنگ لفظ گذر نوشته بودند با ذال نقطه دار و در دو فرهنگ دیگر گزر با زای نقطه دار. واﷲ اعلم . (برهان قاطع). گرز که از سلاح جنگ است . عمود. و ظاهراً هیچ یک از دو معنی که صاحب برهان به پشان داده است صحیح نیست چه خود او در ک
کبثاجوریالغتنامه دهخداکبثاجوریا. [ ] (اِ) به سریانی هزار چشان است که کرمةالبیضاء و فاشرا نامند. (فهرست مخزن الادویه ).
چشلغتنامه دهخداچش . [ چ َ ] (نف مرخم ) چشنده . و همیشه بطور ترکیب استعمال میگردد، مانندنمک چش . (ناظم الاطباء). و تلخی چش . چشان : بسا تنگ عیشان تلخی چشان که آیند در حله دامن کشان . سعدی .رجوع به چشیدن شود.
تلخی چشلغتنامه دهخداتلخی چش . [ ت َ چ َ / چ ِ ] (نف مرکب ) رنج بر. که تحمل سختی و محنت و مشقت کند : بسا تنگ عیشان تلخی چشان که آیند در حله دامن کشان . سعدی (بوستان ).رجوع به تلخی و ماده ٔ بعد شود.
دامن کشانفرهنگ فارسی عمید۱. آنکه از روی ناز و غرور و تکبر حرکت کند؛ رونده به نازوخرام.۲. (قید) در حال کشیدن دامن؛ در حال خرامیدن با ناز و غرور: ◻︎ او میرود دامنکشان، من زهر تنهایی چشان / دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم میرود (سعدی۲: ۴۳۹).
چشاندنلغتنامه دهخداچشاندن . [ چ َ / چ ِ دَ ] (مص ) چشانیدن . اذاقه . ذائقه ٔکسی را به طعم نوعی از خوردنی یا آشامیدنی آشنا ساختن . کسی را به چشیدن مزه ٔ چیزی واداشتن : جز حنظل و زهرت نچشاند چو بخواندت هر چند که تو روز و شبان نوش چ
چشانیدنلغتنامه دهخداچشانیدن . [ چ َ / چ ِ دَ ] (مص ) چشیدن کنانیدن . (ناظم الاطباء). چشاندن . اذاقه . خوردنی یا نوشیدنی کسی را دادن تا طعم آنرا بچشد. چشاندن چیزی . اِلسام . تَلمیظ. (منتهی الارب ). رجوع به چشاندن شود. || خوراندن یا نوشاندن . خورانیدن یا نوشانیدن
چشاندنفرهنگ فارسی عمید۱. اندکی از یک چیز خوردنی در دهان کسی گذاشتن که طعم و مزۀ آن را بچشد.۲. کسی را وا داشتن که چیزی را تجربه کند.
هزارچشانلغتنامه دهخداهزارچشان . [ هََ / هَِ چ َ ] (اِ مرکب ) رجوع به هزارجشان و هزارافشان و هزارکشان شود.