چشم رسیدهلغتنامه دهخداچشم رسیده . [ چ َ / چ ِرَ / رِ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) کسی که چشم زخم به او رسیده باشد. (ناظم الاطباء). چشم زخم خورده . چشم زخم دیده . چشم بدرسیده . رجوع به چشم رسیدگی و چشم ر
پهنای درزseam width, seam height, seam lengthواژههای مصوب فرهنگستانحداکثر درازای درز مضاعف در موازات تاخوردگیهای درز
جوشکاری مقاومتی درزیresistance seam welding, RSEW, seam weldingواژههای مصوب فرهنگستاننوعی جوشکاری مقاومتی که در آن اتصال جوش بهصورت درز است
عمق درزseam countersink, seam depth, countersink depthواژههای مصوب فرهنگستانحداکثر عمق، از بالاترین نقطۀ قلاب در تا صفحۀ در
درز برجستهjumped seamواژههای مصوب فرهنگستانبخشی از درز مضاعف که به علت خوب فشرده نشدن، سست و برآمده است
چشم خوردهفرهنگ فارسی عمیدکسی که هدف چشمزخم قرار گرفته؛ کسی یا چیزی که از چشم بد آسیب دیده؛ چشمزده؛ چشمرسیده.
چشم زدهفرهنگ فارسی عمیدویژگی کسی که چشمزخم به او رسیده؛ ویژگی آنکه از چشم بد آسیب دیده؛ چشمرسیده؛ چشمخورده: ◻︎ شد چشمزده بهار باغش / زد باد تپانچه بر چراغش (نظامی۳: ۵۱۵).
چشم زدهلغتنامه دهخداچشم زده . [ چ َ / چ ِ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) چشم رسیده و چشم زخم خورده . (ناظم الاطباء). رجوع به چشم زد و چشم زدن شود. || مأیوس و ناامید. (ناظم الاطباء).
مسفوعلغتنامه دهخدامسفوع . [ م َ ] (ع ص ) نعت مفعولی ازسفع. || مسفوع العین ؛ مرد که چشمهایش در چشم خانه رفته باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || مرد چشم رسیده و پری زده . (منتهی الارب ). معیون و چشم زده و چشم زخم رسیده . (از اقرب الموارد).
منقطعةلغتنامه دهخدامنقطعة. [ م ُ ق َ طِ ع َ ] (ع ص ) تأنیث منقطع. ج ، منقطعات . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منقطع و منقطعه شود. || المنقطعة من الغرر؛ اسبان که سپیدی پیشانی آنها از سر بینی تا غره ٔ چشم رسیده باشد. (منتهی الارب ). اسبانی که سپیدی پیشانی آنها از منخرین تا به چشم امتداد یافته ب
چشملغتنامه دهخداچشم . [ چ َ / چ ِ ش ُ ] (اِ) دانه ٔ سیاهی باشد لغزنده که آنرا در داروهای چشم بکار برند و چون بپزند و خشک سازند بعد از آن صلایه کرده بر هر جراحت که پاشند نیک شود، خصوصاً بر جرحت آلت تناسل و جراحتی که مادرزاد باشد و باین معنی بضم ثانی هم بنظر آ
چشملغتنامه دهخداچشم . [ چ َ /چ ِ ] (اِ) معروفست که عرب «عین » گویند. (برهان ). ترجمه ٔ عین . (آنندراج ).آن جزء از بدن انسان و حیوان که بر بالای آن ابرو جا گرفته و آلت دیدنست . (فرهنگ نظام ). عضو آلی مدرک رنگها. عین و آلت ابصار و دیده و چشم که آلت ابصار باشد
چشملغتنامه دهخداچشم . [ چ ِ ش ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان کاهبخش داورزن شهرستان سبزوار که 40هزارگزی جنوب خاوری داورزن و 22هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ عمومی سبزوار واقع است . جلگه و معتدل است و 792
چشمفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) عضو حسی و بینایی بدن انسان و حیوان.۲. [مجاز] نظر؛ نگاه اجمالی: چشمم به او افتاد.۳. [مجاز] انتظار؛ توقع: ◻︎ گر از دوست چشمت بر احسان اوست / تو در بند خویشی نه در بند دوست (سعدی۳: ۳۹۲).۴. [عامیانه، مجاز] = ⟨ چشم شور.۵. (شبه جمله) [عامیانه، مجاز] هنگام قبول
دجال چشملغتنامه دهخدادجال چشم . [ دَج ْ جا چ َ / چ ِ ](ص مرکب ) که یک دیده ٔ او کورست . یک چشم : چرا سوزن چنین دجال چشم است که اندر جیب عیسی یافت مأوا.خاقانی .
پوشیده چشملغتنامه دهخداپوشیده چشم . [ دَ / دِ چ َ ] (ص مرکب ) کور. نابینا. (آنندراج ). اعمی . بی دیده : چو پوشیده چشمی نبینی که راه نداند همی وقت رفتن ز چاه . سعدی .کسانی که پوشیده چشم و دلندهمانا کز
پهن چشملغتنامه دهخداپهن چشم . [ پ َ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) دارای چشمی پهن . || شوخ و بیحیا. (غیاث ) (آنندراج ) : بحر و کان با تو حرف جود زدندپهن چشم این و آن دریده دهان .ظهوری .
پیچیده چشملغتنامه دهخداپیچیده چشم . [ دَ / دِ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) کمی کژ. که سیاهی آن نه بر جای اصلی بود.