چنبکلغتنامه دهخداچنبک . [ چُم ب َ ] (اِ) خیز کردن و جستن را گویند. (برهان ) خیز کردن و برجستن باشد. (جهانگیری ). به معنی جست و خیز. (رشیدی ). بمعنی جست و خیز کردن . (انجمن آرا) (آنندراج ). جست و خیز. (ناظم الاطباء). و رجوع به چنبیدن شود. || بمعنی سنگ آهن ربا هم آمده است و به یونانی مغناطیس خو
چنبکفرهنگ فارسی عمیدنوعی نشستن که دو کف پا بر زمین و زانوها در بغل باشد؛ چمباتمه.⟨ چنبک زدن: (مصدر لازم) [عامیانه] سرپا نشستن؛ چمباتمه زدن.
گنبکلغتنامه دهخداگنبک . [ گُم ْ ب َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان رحمت آباد بخش رودبار شهرستان رشت که در 32هزارگزی شمال خاوری رحمت آباد و 18هزارگزی رستم آباد واقع شده است . هوای آن معتدل ، مرطوب و مالاریایی و سکنه اش <span clas
نبغلغتنامه دهخدانبغ. [ ن َ ] (ع اِ) غبار آسیا. (منتهی الارب ) (آنندراج ). نباغ . گرد و غبار آسیا. (ناظم الاطباء). غبار الرحی . (معجم متن اللغة) (اقرب الموارد) (المنجد). || (مص ) ظاهر و آشکار گردیدن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). آشکار شدن . (تاج المصادر بیهقی ). بیرون آمدن
نبقلغتنامه دهخدانبق . [ ن َ ] (ع مص ) نوشتن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء)(آنندراج ). کتابت . (اقرب الموارد) (از المنجد) (تاج المصادر بیهقی ): نبق الرجل نبقاً؛ کتب . (اقرب الموارد). نبق الکتاب نبقاً؛ سطره و کتب . (معجم متن اللغة): || خارج شدن و آشکار گشتن . (از المنجد): نبق الشی ٔ؛ خرج .
نبقلغتنامه دهخدانبق . [ ن َ / ن ِ / ن َ ب ِ / ن َ ب َ ] (ع اِ) کُنار که بر سدر است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کنار که بار درخت سدر باشد. (ناظم الاطباء). بار درخت سدر. (از المنجد). کنار. (ق
چنبیدنلغتنامه دهخداچنبیدن . [ چُم ْ دَ ] (مص ) بمعنی جست و خیز کردن . (برهان ) (آنندراج ) (از انجمن آراذیل چنبک ). بمعنی جست و خیز کردن . (رشیدی ). جست و خیز کردن و جستن و جهیدن . (ناظم الاطباء) : چنان گریزد دشمن که شیر رایت اوز هیبت تو نچنبد مگر به شکل شکال .<br
پهنانهلغتنامه دهخداپهنانه . [ پ َ ن َ ] (اِ) بوزینه .بوزنینه .بوزنه .کپی . حمدونه . قرد. نوعی از میمون بواسطه ٔ آنکه رویش پهن است . (انجمن آرا). بهنانه . (برهان ) : اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیندکه رخسارم پر از چینست چون رخسارپهنانه .
بوزنینهلغتنامه دهخدابوزنینه . [ زَ ن َ /ن ِ ] (اِ) بوزنه را گویند که میمون باشد. (برهان ). جانوری معروف که میمون باشد و بسیار زیرک و هوشیار است . (انجمن آرا). بوزنه . (ناظم الاطباء) : به ریش تیس و به بینی پیل و غبغب گاوبه خرس رقص
بهنانهلغتنامه دهخدابهنانه . [ ب َ ن َ / ن ِ ] (اِ) میمون که بوزینه باشد. (برهان ). بوزینه . (غیاث ). جانوری معروف و آنرا کپی نیز گویند و بتازیش قرد خوانند وابوزنه کنیت او است . (شرفنامه ). نوعی از میمون . (آنندراج ) (انجمن آرا). بوزینه و میمون . (ناظم الاطباء).
بوزنهلغتنامه دهخدابوزنه . [ زَ ن َ /ن ِ / زِ ن َ / ن ِ ] (اِ) میمون را گویند و بعربی حمدونه خوانند. (برهان ). مخفف ابوزَنَّه که کنیت میمون است و آنرا بفارسی کپی خوانند و گاه تصرف کرده ، بوزینه