چوب زدنلغتنامه دهخداچوب زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) ضربه وارد کردن با چوب بر چیزی . ضربت بوسیله ٔ چوب . زخم و ضربه زدن با چوب و غیره . زدن با ترکه : همی چوب زد بر سرش ساروان ز رفتن بماند آن زمان کاروان . فردوسی .کز این پس من او را بچوب
چوب زدنفرهنگ فارسی معین(زَ دَ) (مص م .) 1 - کتک زدن . 2 - (عا.) قیمت گذاشتن و تقویم اجناس از طریق حراج . ؛~ حراج چیزی را زدن آن راحراج کردن یا بسیار ارزان فروختن .
چوب زدنفرهنگ مترادف و متضاد۱. به چوببستن، کتک زدن، ترکه زدن، فلک کردن، به فلکبستن، چوبکاری کردن ۲. حراج کردن، تعیین کردن، قیمت گذاشتن (در حراجی)
وب سطحیsurface web, crawlable web, public web, visible web, indexable web, clearnetواژههای مصوب فرهنگستانبخشی از محتوا در جهانوب که میتوان آن را با موتورهای جستوجوی عادی نمایهسازی کرد
وبباتweb bot, web spider, web crawler, web robotواژههای مصوب فرهنگستانبرنامه یا دستورگانی برای نمایهسازی وبگاهها که بهمنظور مرور صفحات وب جهانی بهصورت سامانمند نوشته شده است
وبِ عمیقdeep web, undernet, invisible webواژههای مصوب فرهنگستاناطلاعات و دادههای اینترنتی که خواسته یا ناخواسته از دید موتورهای جستجو مخفی و غیرقابل دسترسی است متـ . نهانوب hidden web ژرفنِت deepnet
میزبانی وبweb hostingواژههای مصوب فرهنگستانایجاد و ادارۀ فضایی که دارای یک یا چند کارساز یا وبگاه باشد تا کاربران بتوانند صفحات وب خود را در آن درج کنند
چوبک زدنلغتنامه دهخداچوبک زدن . [ ب َ زَ دَ ] (مص مرکب ) طبل زدن . نواختن طبل . نواختن چوب بر تخته . عمل پاسبانان شبگرد در بیدار ساختن پاسبانان با نواختن چوبی به چوب دیگر : ناهید زخمه زن گه چوبک زدن به شب چابک زن خراجی چوبک زنان اوست .خاقانی .
غوک چوب زدنلغتنامه دهخداغوک چوب زدن . [ زَ دَ ](مص مرکب ) الک دولک بازی کردن : اِترار؛ غوک چوب زدن کودک . (منتهی الارب ). رجوع به غوک چوب و الک دولک شود.
چوبفرهنگ فارسی عمیدقسمت سفت و سخت زیر پوست درخت که در صنعت و ساختن اشیای چوبی به کار میرود.⟨ چوب خوردن: (مصدر لازم) [مجاز] کتک خوردن.⟨ چوب زدن: (مصدر متعدی)۱. کسی را با چوب کتک زدن.۲. [عامیانه، مجاز] قیمت گذاشتن و به فروش رساندن اجناسی از طریق حراج؛ حراج کردن جنس.⟨ چوب شد
چوبلغتنامه دهخداچوب . (اِ) ماده پوشیده از پوست ، تشکیل دهنده ٔ درخت اعم از ساقه و ریشه و شاخه ٔ آن . ماده ای سخت که ریشه وساقه و تنه و شاخه ٔ درخت را تشکیل میدهد. (از ناظم الاطباء). ماده ای سخت که ریشه و ساقه و تنه و شاخه ٔ درخت را تشکیل میدهد و آن را برای سوزاندن و ساختن اشیاء بکار برند. خش
چوبstick, bagueetteواژههای مصوب فرهنگستاننوعی کوبۀ ساده که معمولاً از آن برای نواختن طبلها و سنجها استفاده میشود
دبه چوبلغتنامه دهخدادبه چوب . [ دَب ْ ب َ / ب ِ / دَ ب َ /ب ِ ] (اِ مرکب ) سوزنی در دو شعر ذیل این ترکیب را آورده است اما بر معنای آن وقوف نیافتیم : فردات برم به خرفر
دست چوبلغتنامه دهخدادست چوب . [ دَ ت ِ ](ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه است از دست راست و آن در خطاب بر نابینایان بی قاید که بیراه شوند گفته شود یعنی به طرف دستی که عصا در آن است و عصا معمولاً به دست راست باشد. (از لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
دست چوبلغتنامه دهخدادست چوب . [ دَ ] (اِ مرکب ) چوبدست . چوبدستی . (آنندراج ). چوبی که هنگام راه رفتن به دست گیرند. (ناظم الاطباء). عصا.
پوسیده چوبلغتنامه دهخداپوسیده چوب . [ دَ / دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) ظاهراً پاره ٔ چوبهای پوسیده است در زمینهای نمناک هند که مانند کرم شب تاب و کرم خاکی و امثال آن بشب روشنی دهد : چوپوسیده چوبی که در کنج باغ فروزنده باشد بشب چون چ
پی چوبلغتنامه دهخداپی چوب . [ پ َ / پ ِ ] (اِ مرکب ) پی جوب . قسمی سپیدار. رجوع به پی جوب و رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 188 شود.