چوبک زنلغتنامه دهخداچوبک زن . [ ب َ زَ ] (نف مرکب ) نقاره چی .(غیاث اللغات ). طبل نواز. (فرهنگ رازی ). نوبت زن . (فرهنگ خطی ). طبال و نقاره زن . (یادداشت مؤلف ). چوبک زننده . آنکه چوبک زند. (فرهنگ فارسی معین ) : که تا بر ما زمانه چوبزن بودفلک چوبک زن چوبینه تن بو
چوبک زنفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که با چوبک به چیزی بزند؛ آنکه با چوب به کسی یا چیزی بزند.۲. طبلزن؛ دهلزن؛ چوبکی.۳. نوبتزن؛ نوبتی: ◻︎ که بر ما تا زمانه چوبزن بود / فلک چوبکزن چوبینهتن بود (نظامی۲: ۲۰۰).
چوبکلغتنامه دهخداچوبک . [ ب َ ] (اِ مصغر) چوب خرد و کوچک . (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). جبیره و جباره ؛ چوبک هائی که بر استخوان شکسته بندند. کرظة؛ چوبک گوشه ٔ کمان . کظر؛ چوبک گوشه ٔ کمان . قعسری ؛ چوبک که بدان آسیای دستی گردانده شود. (منتهی الارب ).- <span class="hl"
گوبکلغتنامه دهخداگوبک . [ ب َ ] (اِ) گوشت پاره ای که در فرج زنان است . (فرهنگ شعوری ج 2 ص 321). ظاهراً مصحف گندمک است . رجوع به گندمک شود.
وبغلغتنامه دهخداوبغ. [ وَ ب َ ] (ع اِ) سپوسه ٔ سر. || بیماریی است که پشم شتررا بریزد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
وبغلغتنامه دهخداوبغ. [ وَ ] (ع مص ) عیب کردن و طعنه زدن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
وبغلغتنامه دهخداوبغ. [ وَ ب ِ ] (ع ص ) آنکه سرش سپوسه ناک باشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ).|| (رأس ...) سر سبوسه ناک . (ناظم الاطباء).
چوبک زنیلغتنامه دهخداچوبک زنی . [ ب َ زَ ] (حامص مرکب ) عمل چوبک زن . رجوع به چوبک زن و چوبک زدن شود.
واشنگلغتنامه دهخداواشنگ . [ ش ِ ن َ / ش ِ ] (ص ، اِ)چوبک زن را گویند که پاسبان و مهتر پاسبانان باشد. (برهان ). چوبک زن را گویند و جمعی را در شیراز که شبهای رمضان مردم را برای سحور بیدار کنند. (آنندراج ).
چوب دارفرهنگ فارسی عمید۱. [عامیانه] کسی که کارش خرید و فروش گوسفند است؛ گلهدار؛ گوسفنددار.۲. [قدیمی] گرزدار؛ چوبکزن.
چوبکلغتنامه دهخداچوبک . [ ب َ ] (اِ مصغر) چوب خرد و کوچک . (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). جبیره و جباره ؛ چوبک هائی که بر استخوان شکسته بندند. کرظة؛ چوبک گوشه ٔ کمان . کظر؛ چوبک گوشه ٔ کمان . قعسری ؛ چوبک که بدان آسیای دستی گردانده شود. (منتهی الارب ).- <span class="hl"
چوبکفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) ریشۀ گیاه اشنان که آن را پس از خشک کردن میکوبند و در شستن پارچه و لباس به کار میبرند؛ چوبک اشنان؛ جوغان؛ بیخ؛ کنشتو؛ کنشتوک؛ غسلج.۲. [مصغرِ چوب] چوب کوچک.۳. چوب کوتاه و باریک که با آن طبل میزنند.
چوبکفرهنگ فارسی معین(بَ) (اِ.) 1 - گیاهی دارای گل های مجتمع با برگ های خاردار و ریشة ضخیم . ریشة این گیاه را پس از خشک کردن می کوبند و نرم می کنند و در شستن لباس به کار می برند. 2 - چوب کوتاه و باریکی که بعضی از سازهای کوبه ای مانند طبل را با آن می نوازند. 3 - نام تخته و چوبی که مهتر پاسبانان شب ها در دست می گرفت و آن
چوبکلغتنامه دهخداچوبک . [ ب َ ] (اِ مصغر) چوب خرد و کوچک . (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). جبیره و جباره ؛ چوبک هائی که بر استخوان شکسته بندند. کرظة؛ چوبک گوشه ٔ کمان . کظر؛ چوبک گوشه ٔ کمان . قعسری ؛ چوبک که بدان آسیای دستی گردانده شود. (منتهی الارب ).- <span class="hl"
چوبکفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) ریشۀ گیاه اشنان که آن را پس از خشک کردن میکوبند و در شستن پارچه و لباس به کار میبرند؛ چوبک اشنان؛ جوغان؛ بیخ؛ کنشتو؛ کنشتوک؛ غسلج.۲. [مصغرِ چوب] چوب کوچک.۳. چوب کوتاه و باریک که با آن طبل میزنند.
چوبکفرهنگ فارسی معین(بَ) (اِ.) 1 - گیاهی دارای گل های مجتمع با برگ های خاردار و ریشة ضخیم . ریشة این گیاه را پس از خشک کردن می کوبند و نرم می کنند و در شستن لباس به کار می برند. 2 - چوب کوتاه و باریکی که بعضی از سازهای کوبه ای مانند طبل را با آن می نوازند. 3 - نام تخته و چوبی که مهتر پاسبانان شب ها در دست می گرفت و آن