چوگانلغتنامه دهخداچوگان . [ چ َ / چُو ] (اِ مرکب )(از: چوب + گان ، پسوند نسبت ) در پهلوی چوپگان ، چوپگان ، چوبکان ، معرب آن صولجان است و کلمه ٔ فرانسوی شیکان از فارسی مأخوذ است . (حواشی برهان ). چوب بلند سرکجی است که در بازی گوی بکار برند. (جهانگیری ). چوب گو
چوگانلغتنامه دهخداچوگان . (اِخ ) دهی است از دهستان حمزه بخش لوکمره ٔ شهرستان محلات . 292 تن سکنه دارد. از قنات آبیاری میشود. محصولش غلات ، بنشن ، پنبه ، چغندر و انگور است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
چوگانلغتنامه دهخداچوگان . (اِخ ) دهی است از دهستان فعلی کری بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاه . 835 تن سکنه دارد. از قنات و چشمه آبیاری میشود. محصولش غلات ، حبوبات ، توتون و انگور است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چوگانلغتنامه دهخداچوگان . (اِخ ) دهی است ازدهستان وفس عاشقلو بخش رزن شهرستان همدان . 316 تن سکنه دارد. از رودخانه آبیاری میشود. محصولش غلات ، لبنیات و انگور است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
کمربندهای وان آلنVan Allen beltsواژههای مصوب فرهنگستاندو کمربند تابشی، دورتادور زمین، حاوی ذرات باردار به دامافتاده
نیروی واندِروالسvan der Waals forceواژههای مصوب فرهنگستاننیروی ربایشی بین دو اتم یا دو مولکول که در نتیجۀ برهمکنش دوقطبی ـ دوقطبی به وجود میآید
کمربند تابش وانآلِنVan Allen radiation beltواژههای مصوب فرهنگستانیکی از کمربندهای تابشی یونی قوی در فضای پیرامون زمین که از ذرات باردار انرژی بهدامافتاده در میدان زمینمغناطیسی تشکیل شده است
ژوآن ژوآنلغتنامه دهخداژوآن ژوآن . (اِخ ) نام طایفه ای از ترکان آسیای مرکزی در قرن ششم هجری . (دیوان رودکی ج 1 ص 179).
چوگانیلغتنامه دهخداچوگانی . (اِخ ) چنانکه از عبارات بیهقی برمیاید نام مکانی است که نزدیک ولوالج بوده است و ولوالج خود شهری بوده است از بدخشان و نزدیک بلخ : و آنجا پنج روز ببود با شکار و نشاط شراب تا بنه ها و ثقل و پیلان از پژ غوژک بگذشتند، پس از پژ بگذشت و بچوگانی شراب خ
چوگانیلغتنامه دهخداچوگانی .[ چ َ / چُو ] (ص نسبی ) (از: چوگان + ی نسبت ) خمیده .بخم . منحنی . دوتا. چنگ شده . مقوس . گوژ : بر در مقصوره ٔ روحانیم گوی شده قامت چوگانیم . نظامی .در سه سال آنچه بیندوختم
چوگانیفرهنگ فارسی عمیدویژگی اسب ورزیده و تربیتشده برای مسابقۀ چوگانبازی: ◻︎ سکندر که از خسروان گوی برد / عنان را به چوگانی خود سپرد (نظامی۵: ۹۵۴).
هالفرهنگ فارسی عمیددر چوگان، میلههایی نظیر دروازۀ فوتبال که با سنگ و گچ در کنارۀ میدان چوگانبازی درست میکردند.
چوگان باختنلغتنامه دهخداچوگان باختن . [ چ َ / چُو ت َ ] (مص مرکب ) به چوگان بازی پرداختن . بازی گوی و چوگان کردن . چوگان بازی کردن : زمانه اسپ و تو رائض به رای خویشت تاززمانه گوی و تو چوگان به رای خویشت باز. رودک
چوگان پرداختنلغتنامه دهخداچوگان پرداختن . [ چ َ / چُو پ َ ت َ ] (مص مرکب ) چوگان ساختن . چوگان کردن . چوگان ترتیب دادن : فراش صدرش هر شهی بهر چنین میدانگهی چرخ از مه نو هر مهی چوگان نو پرداخته .خاقانی .
چوگان زدنلغتنامه دهخداچوگان زدن . [ چ َ / چُو زَ دَ ] (مص مرکب ) چوگان بازی کردن . بازی گوی و چوگان کردن : چو بشنید چوبینه گفتار زن که با او همی گفت چوگان مزن هر آن کس که رفتی بمیدان اوچو نزدیک گشتی بچوگان اوزدی دست بر پ
چوگان زلفلغتنامه دهخداچوگان زلف . [ چ َ / چُو ن ِ زُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دارای زلف چون چوگان . با زلف بخم . با زلف تابدار. با زلف خم اندر خم : بخواه گوی زنخ لعبتان چوگان زلف گهی بگوی گرای و گهی بچوگان باز.<p class="author
چوگان سیمینلغتنامه دهخداچوگان سیمین . [ چ َ / چُو ن ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) هلال . (مجموعه مترادفات ص 373).
گوی و چوگانلغتنامه دهخداگوی و چوگان . [ ی ُ چ ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) گوی و پهنه . رجوع به هر یک از این دو کلمه شود.- بازی گوی و چوگان ؛ چوگان بازی . گوی بازی .- گوی و چوگان باختن ؛ با گوی و چوگان بازی کردن .
بازی گوی و چوگانلغتنامه دهخدابازی گوی و چوگان . [ ی ِ ی ُ چ َ / چ ُ ] (اِ مرکب ) چوگان بازی . گوی بازی با چوگان . رجوع به گوی و چوگان شود.