چکاندنلغتنامه دهخداچکاندن . [ چ َ / چ ِ دَ ] (مص ) چکانیدن . قطره قطره ریختن مایعی را. تقطیر. پالودن : کنون هفت سال است تا مهر من همی خون چکاند ابر چهر من . فردوسی .دری همی چکاند زری همی فشاندکان
چکاندنفرهنگ فارسی عمید۱. مایعی را قطرهقطره در چیزی ریختن؛ چکهچکه ریختن: ◻︎ ناله بر گردون رسانیدن گرفت / وز دو دیده خون چکانیدن گرفت (جامی۲: ۴۳۴).۲. خالی کردن تپانچه یا تفنگ؛ کشیدن ماشۀ اسلحه و تیر انداختن.
چکانیدنلغتنامه دهخداچکانیدن . [ چ َ دَ ] (مص ) متعدی چکیدن . چکیدن کنانیدن (؟) و قطره قطره ریختن . (ناظم الاطباء). مایعاتی چون داروی چشم و نظایر آن را در چشم و گوش و غیره قطره قطره ریختن ، با قطره چکان یا بوسیله ٔ دیگر. داروی مایعی را بر عضوی بیمار قطره قطره ریختن . تقطیر.(زوزنی ) (منتهی الارب )
کیپانیدنلغتنامه دهخداکیپانیدن . [ دَ] (مص ) مایل شدن و رغبت کردن . || عدالت کردن و داد دادن . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
کیپانیدنلغتنامه دهخداکیپانیدن . [ ک َ دَ ] (مص ) افروختن شمع و چراغ . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
چکانیدنtrigger 4واژههای مصوب فرهنگستانتغییر دادن ناگهانی مشخصهها یا عملکرد مدار توسط نشانک/ سیگنال ضعیف
در چکاندنلغتنامه دهخدادر چکاندن . [ دُ چ َ /چ ِ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از اشک ریختن : درم از دیده چکانست بیاد لب لعلت نظری باز به من کن که بسی در بچکانم .سعدی .
خون چکاندنلغتنامه دهخداخون چکاندن . [ چ َ / چ ِ دَ ] (مص مرکب ) خون قطره قطره روان ساختن . موجب چکیدن خون شدن . خون بچکیدن واداشتن : زنهار که خون می چکد از گفته ٔ سعدی هر که اینهمه نشتر بخورد خون بچکاند.سعدی .</
تقطیرفرهنگ مترادف و متضاد۱. چکاندن، چکانیدن، قطرهقطره چکاندن ۲. جدا کردن (ماده فرار ازغیر فرار)، عرق گرفتن، عرقگیری کردن
در چکاندنلغتنامه دهخدادر چکاندن . [ دُ چ َ /چ ِ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از اشک ریختن : درم از دیده چکانست بیاد لب لعلت نظری باز به من کن که بسی در بچکانم .سعدی .
خون چکاندنلغتنامه دهخداخون چکاندن . [ چ َ / چ ِ دَ ] (مص مرکب ) خون قطره قطره روان ساختن . موجب چکیدن خون شدن . خون بچکیدن واداشتن : زنهار که خون می چکد از گفته ٔ سعدی هر که اینهمه نشتر بخورد خون بچکاند.سعدی .</
فروچکاندنلغتنامه دهخدافروچکاندن . [ ف ُ چ َ / چ ِ دَ ] (مص مرکب ) فروریختن . چکانیدن : به تیر مژه ز آهن فروچکاند خون چنانکه میر به پولاد سنگ از دل سنگ .فرخی .