چکنلغتنامه دهخداچکن . [ چ َ / چ ِ ک َ / ک ِ ] (ترکی ، اِ) نوعی از کشیده و زرکش دوزی و بخیه دوزی باشد. (برهان ).نوعی از کشیده بود. (جهانگیری ). نوعی از کشیده و زرکش دوزی . (انجمن آرا) (آنندراج ). نوعی از کشیده که ازابریشم الو
چکنلغتنامه دهخداچکن . [ چ َ ک َ ] (اِ) در لهجه ٔ قزوینی ، به معنی ذقن و زنخ و زنخدان است . چک و چانه ، در تداول اهالی قزوین . و رجوع به چک شود.
چکنلغتنامه دهخداچکن . [ چ ِ ک َ] (اِخ ) دهی از دهستان آتش بیک بخش سراسکند شهرستان تبریز که در 30 هزارگزی باختر سراسکند و 14 هزارگزی راه آهن میانه به مراغه واقع است . کوهستانی است با هوای معتدل که 2
چکنفرهنگ فارسی عمید۱. نوعی زردوزی و بخیهدوزی.۲. پارچۀ زردوزیشده.۳. جامۀ زربفت: ◻︎ خروهوار سحرخیز باش تا سر و تن / به تاج لعل و قبای چکن بیارایی (کمالالدین اسماعیل: ۱۳).
کن لم یکنواژهنامه آزادکُن لَم یَکُن. عبارتی است عربی به معنی لُغویِ بود آنچه بود. این عبارت در زمینهٌ اقتصادی به معاملاتی نسبت داده می شود که براساس ناهماهنگی و یا ناهماهنگی هایی با قرارهایِ قبلیِ بین طرفین معامله، مُلغی تلقّی مشوند.
چکنامهلغتنامه دهخداچکنامه . [ چ َ / چ ِ م َ /م ِ ] (اِ مرکب ) قباله ٔ اراضی و فهرستی که دارای حدود و اراضی است و فرمان ملکیت املاک خالصه ٔ دیوان که به کسی داده شود. (ناظم الاطباء). و رجوع به چک شود.
چکندرلغتنامه دهخداچکندر. [ چ ُ ک ُ دَ ] (اِ) چغندر. (ناظم الاطباء). همان چکندر و چقندر است . تلفظی از نام حویج معروف که انواع گوناگون دارد و نوعی از آن را درآش یا کشک یا دیگر غذاها ریخته بخورند : علی را چشم درد کرد گفت [ رسول ص ] از این مخور و از این خور، یعنی چکندر بکش
چکنویسلغتنامه دهخداچکنویس . [ چ َ / چ ِن ِ ] (نف مرکب ) برات نویس و قباله نویس و مستوفی . (ناظم الاطباء). صکاک . شروطی . ثبات . و رجوع به چک شود.
چکنهلغتنامه دهخداچکنه . [ چ َ ن َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «دو قریه است در سر ولایت نیشابور که یکی را چکنه علیا و دیگری را چکنه سفلی نامند و این دو قریه خالصه ٔ دیوانی و قدیم النسق اند و هوایی سردسیری دارند و از آب چشمه مشروب میشوند». (از مرآت البلدان ج 4<
چکنهلغتنامه دهخداچکنه . [چ ِ ن َ / ن ِ ] (اِ) در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه ، به معنی خرده مالک است ، چنانکه گویند: آب چکنه یا ملک چکنه یا گله ٔ چکنه به معنی آب یاملک یا رمه ای که متعلق به چندین مالک و صاحب است .
جکنلغتنامه دهخداجکن . [ ج َ ک َ ] (اِ) چکن . نوعی پارچه ٔ زرکش بوده است که بهترینش را از افتکون می آورده اند : جکن را طلب کرد از افتکون که رنگین و با جامه آمد برون . نظام قاری .افتکون نام جائی است که از آنجا جکن خوب آرند. (فهرست د
چگنلغتنامه دهخداچگن . [ چ ِ گ ِ ] (ترکی ، اِ) به معنی «چکن » و «چگین » است که نوعی از زرکش دوزی و بخیه دوزی است : خروس وار سحرخیز باش تا سر و تن بتاج لعل و قبای چگن بیارایی . (از دقایق الحقایق ).رجوع به چکن و چکین شود.
چکینلغتنامه دهخداچکین . [ چ ِ ] (ترکی ، اِ) به معنی چکن است که نوعی از کشیده و زرکش دوزی و بخیه دوزی باشد. (برهان ) (آنندراج ). به معنی چکن است . (جهانگیری ). زرکش دوزی . (ناظم الاطباء). در ترکی به معنی نوعی از زردوزی روی پشم . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). و رجوع به چکن شود. || در ترکی به
چکنه بالالغتنامه دهخداچکنه بالا. [ چ َ ن َ ] (اِخ ) مرکز بخش سرولایت شهرستان نیشابور که در 90 هزارگزی شمال باختری نیشابور بر سر راه شوسه ٔ عمومی سبزوار به مشهد و قوچان واقع است . این محل کوهستانی و معتدل است و 915 تن سکنه دارد. آب
چکن دوزلغتنامه دهخداچکن دوز. [ چ َ / چ ِ ک ِ / ک َ ] (نف مرکب ) چکن دوزنده و کسی که چکن دوزی میکند. (از ناظم الاطباء). آنکس که زرکش دوزی و بخیه دوزی کند. کسی که بر پارچه وجامه و قبا، با ابریشم الوان چکن دوزی کند <span class="hl"
چکن دوزیلغتنامه دهخداچکن دوزی . [ چ َ / چ ِ ک َ / ک ِ ] (حامص مرکب ) جامه و قبایی را که چکن دوخته باشند. (از برهان ذیل چکن ). آن پارچه را که چکن دارد خوانند. (از انجمن آرا ذیل چکن ) (از آنندراج ذیل چکن ). جامه ای که در آن چکن دوخ
چکنامهلغتنامه دهخداچکنامه . [ چ َ / چ ِ م َ /م ِ ] (اِ مرکب ) قباله ٔ اراضی و فهرستی که دارای حدود و اراضی است و فرمان ملکیت املاک خالصه ٔ دیوان که به کسی داده شود. (ناظم الاطباء). و رجوع به چک شود.
چکندرلغتنامه دهخداچکندر. [ چ ُ ک ُ دَ ] (اِ) چغندر. (ناظم الاطباء). همان چکندر و چقندر است . تلفظی از نام حویج معروف که انواع گوناگون دارد و نوعی از آن را درآش یا کشک یا دیگر غذاها ریخته بخورند : علی را چشم درد کرد گفت [ رسول ص ] از این مخور و از این خور، یعنی چکندر بکش