چیرهلغتنامه دهخداچیره . [ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان برادوست بخش صومای شهرستان رضائیه . در 19هزارگزی جنوب خاوری هشتیان و هزارگزی باختری ارابه رو سرو به نازلو واقع است . 257 تن سکنه دارد. از رود سرو آبیاری میشود. محصولش غلا
چیرهلغتنامه دهخداچیره . [رَ / رِ ] (هندی ، اِ) دستاری که بر سر پیچند. (برهان ). به معنی دستار هندی است ولی متأخرین به معنی بستن و پیچیدن بکار برده اند. (از آنندراج ). در هندی دستار است . (از فرهنگ نظام ). در اردو جیره (نواری که دور دستار بندند). (حواشی برهان
چیرهلغتنامه دهخداچیره .[ رَ / رِ ] (ص ) چیر. مستولی . مسلط. (از برهان ). غالب . (غیاث اللغات ). پیروز. مظفر. فیروز. (از ناظم الاطباء). قاهر. این کلمه با افعال بودن و آمدن و شدن وکردن و غیره صرف شود. (یادداشت مؤلف ) : دل من پرآزار
راه چوبکِشیskidding road, skid roadواژههای مصوب فرهنگستانگذرگاهی که در آن عملیات راهسازی انجام شده است و مسیر چوبکِشی را به انبارگاه متصل میکند
تایر راهسازیoff-the-road tyre, off-the-road, OTRواژههای مصوب فرهنگستانتایر خودروهای مخصوص عملیات راهسازی و ساختمانی و معدنی
رهنگاشت 1road mapواژههای مصوب فرهنگستاننگاشت حاصل از شناسایی و ارزیابی تحولات آینده که حرکت بهسوی اهداف موردنظر را در اختیار تصمیمسازان قرار میدهد
راه اصلیmajor roadواژههای مصوب فرهنگستانراهی که با توجه به عرض آن یا حجم یا سرعت حرکت وسایل نقلیه بر دیگر راهها اولویت دارد
چیره داشتنلغتنامه دهخداچیره داشتن . [ رَ / رِ ت َ ] (مص مرکب ) غالب داشتن . مسلط داشتن : عقل بر هوای نفس چیره داشتن : (تحفةالملوک ).
چیره آمدنلغتنامه دهخداچیره آمدن . [ رَ / رِ م َ دَ ] (مص مرکب ) مسلط شدن . استیلا یافتن . فائق آمدن . برتر آمدن : دو رخ و دو لبت به رنگ و مزه چیره آمد بر ارغوان و شکر.عنصری .
چیره داشتنلغتنامه دهخداچیره داشتن . [ رَ / رِ ت َ ] (مص مرکب ) غالب داشتن . مسلط داشتن : عقل بر هوای نفس چیره داشتن : (تحفةالملوک ).
چیره آمدنلغتنامه دهخداچیره آمدن . [ رَ / رِ م َ دَ ] (مص مرکب ) مسلط شدن . استیلا یافتن . فائق آمدن . برتر آمدن : دو رخ و دو لبت به رنگ و مزه چیره آمد بر ارغوان و شکر.عنصری .
چیره دللغتنامه دهخداچیره دل . [ رَ / رِ دِ] (ص مرکب ) قوی دل . بی پروا. پردل . جسور : به ایران زمین باز کردند روی همه چیره دل گشته و رزم جوی .دقیقی .
چیره بودنلغتنامه دهخداچیره بودن . [ رَ / رِ دَ ] (مص مرکب ) مسلط بودن . فایق بودن . توانا و قادر بودن . توانائی داشتن : بلاغت نگه داشتندی و خطکسی کو بدی چیره بر یک نقط. فردوسی .از ایرانیان شاد شد شهریار
چیره خوردنلغتنامه دهخداچیره خوردن . [ رَ / رِ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) با تسلط و احاطه خوردن . با ولع خوردن .اشتر گرسنه کسیمه خوردکی شکوهد ز خار چیره خورد.رودکی .
خچیرهلغتنامه دهخداخچیره . [ خ َ رَ ] (اِخ ) دهی است جزءدهستان بالا بخش طالقان شهرستان تهران . واقع در هیجده هزارگزی جنوب خاوری شهرک و 60هزارگزی راه مالرو عمومی . این ناحیه در کوهستان واقع و دارای آب و هوای نواحی سردسیر است . بدانجا 6
زبان چیرهلغتنامه دهخدازبان چیره . [ زَ ن ِ رَ / رِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) زبانی که در سخن قوی باشد، بدون لکنت و تردید سخن بگوید. زبان سخن گو.
دانهچیرهgrain-support 3/ grain-supportedواژههای مصوب فرهنگستانویژگی سنگ رسوبی کربناتی که فاقد خمیرۀ گِلی است یا خمیرۀ گِلی آن اندک است