ژکانلغتنامه دهخداژکان . [ ژَ / ژُ ] (نف ) در حال ژکیدن . آنکه ژکد. کسی که با خود دمدمه کند از دلتنگی . (لغت فرس ). آنکه با خود دَندد از خشم و نرم نرم گرید. (صحاح الفرس ). کسی که از درد و رنج با خود سخنی می گوید و می تندد. (اوبهی ). از خود رمیده و شخصی که از ر
ژکانفرهنگ فارسی عمیدکسی که از روی خشم و دلتنگی با خود حرف زده و قرقر میکند؛ ژکنده؛ درحال ژکیدن: ◻︎ هشیوار و از تخمهٴ گیوگان / که بر درد و سختی نگردد ژکان (فردوسی: ۲/۱۶۲).
پوشَن چاهwell casing, casingواژههای مصوب فرهنگستانلولهای با قطر زیاد از فلز یا پلاستیک یا الیاف که آن را همزمان یا پس از حفاری در چاه گمانه قرار میدهند و با سیمان به دیوارههای چاه میچسبانند تا مانع از ریزش چاه یا هدررفت گل حفاری یا ورود سیالهای دیگر به درون سازندهای تراوا شود
پیت کتابیjerry can/jerrycan/jerri canواژههای مصوب فرهنگستانگُنجایهای پلاستیکی یا فلزی، با سطحِمقطع مستطیلشکل یا چندضلعی و اضلاع تخت که برای انبار کردن و حمل مایعات کاربرد دارد
قوطی کلیددارkey-opening can, Packer's canواژههای مصوب فرهنگستاننوعی قوطی کنسرو که با استفاده از کلید مخصوصی که بر روی آن است باز میشود
قان قانلغتنامه دهخداقان قان . (مغولی ، اِ) ریشه ٔ کلمه ٔ خاقان است و آن مخفف قان قانات است و لقبی است مخصوص شاهان و بزرگان مغول . (النقود العربیه ص 134).
لندلندکنانلغتنامه دهخدالندلندکنان . [ ل ُ ل ُ ک ُ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال لُندلُند کردن . ژکان . غرغرکنان .
زکانلغتنامه دهخدازکان . [ زَ / زُ ] (نف ) شخصی را گویند که از خود رمیده باشد و خود بخود سخن گوید. (برهان ) (از ناظم الاطباء). خود به خود حرف زننده . (انجمن آرا) (آنندراج ).آنکه از خود رمیده بود. و قیل به ازای فارسی . (شرفنامه ٔ منیری ). ژکان . ژگان . در حال ز
ژکندهلغتنامه دهخداژکنده . [ ژَ / ژُ ک َ دَ / دِ ] (نف ) کسی که همی ژکد و زیر لب از روی اِعراض سخن گوید. لندلندکننده . غرغرکننده . ژکان .
پالاپرالغتنامه دهخداپالاپرا. (اِخ ) (ژان ...) نویسنده ٔ فرانسوی . مولد بسال 1650م . / 1059 هَ . ق . در تولوز و وفات در سنه ٔ 1721م .
رکانلغتنامه دهخدارکان . [ رَ ] (ص ) سخن گویان با خود آهسته آهسته از روی قهر و خشم و بر این معنی با «زای » نقطه دار هم آمده . (آنندراج ) (برهان ) (از شعوری ج 2 ورق 12). کسی که از روی خشم و قهر با خود آهسته آهسته سخن گوید. (ناظ
اژکانلغتنامه دهخدااژکان . [ اَ ] (ص ) ازکان . اژگان . مردم کاهل و باطل و مهمل و بیکار. مردم بیکار و جهول و کاهل و باطل . (مؤید الفضلاء). اژگهان . ازگهن . (جهانگیری ). جمند. (جهانگیری ).
بوژکانلغتنامه دهخدابوژکان . (اِخ ) شهرکی است [ بخراسان ] از حدود نیشابوربا کشت و برز و از وی کرباس خیزد. (حدود العالم ).