کاربالغتنامه دهخداکاربا. (اِ مرکب ) مخفف کاه ربا . (برهان ) (آنندراج ). این کلمه در عربی نیز وارد شده . (دزی ج 2 ص 434). و رجوع به کاه ربا و کهربا شود.
کوربالغتنامه دهخداکوربا. [ ک َ وَ ] (اِ مرکب ) آشی باشد که از کبرپزند و آن را عربان کبریه گویند. (برهان ) (آنندراج ). آش کبر. (ناظم الاطباء). کوروا. (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ جهانگیری ). (از: کور، کبر + با، ابا). (از حاشیه برهان چ معین ). و رجوع به کبر، کور، با و ابا شود.
قريبادیکشنری عربی به فارسیبزودي , زود , عنقريب , قريبا , طولي نکشيد , زودتر , بوميان (اوکلا هما) در اتازوني
کاربانلغتنامه دهخداکاربان . (اِ مرکب ) قطار شتر و استر و خر و الاغ . (برهان ) (انجمن آرای ناصری ). کاروان : شتر بود بر کوه صد کاربان بهر کاربانی یکی ساربان . فردوسی (از انجمن آرا).|| قافله و کاروان .(برهان ) (انجمن آرا) <span class="
کاربازدارندهلغتنامه دهخداکاربازدارنده . [ رَ دَ / دِ ] (نف مرکب ) ربیثة. (منتهی الارب ). ج ، ربائث . ربیثی . (منتهی الارب ). کسی که مانع کار میشود. مانع. (المنجد).
کاربانلغتنامه دهخداکاربان . (اِخ ) پارسی قیروان است و آن شهری است به مغرب اما در اشعار بمعنی اطراف معموره است و این لفظ در عربی بفتح قاف و ضم راء است معرب کاروان به اماله و نام شهر مغرب نیز بدین مناسبت است که اوایل در آن موضع کاروان فرود می آمده به مرور ایام شهر شده و در اشعار به تاریکی نسبت ده
جانداریلغتنامه دهخداجانداری . (حامص مرکب ) سلاح داری . محافظت . نگهبانی . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). محافظت جان : آن ترک که یافت منصب جانداری یک لحظه نمی شکیبد از دلداری گفتم دل من نگه نمی داری ؟ گفت جان داری را چه کاربا دلداری ؟امام فخرالدین خطاط هروی (
جبرلغتنامه دهخداجبر. [ ج َ ] (ع مص ) شکسته بستن . (منتهی الارب ) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). شکسته را بستن . (غیاث اللغات ). استخوان شکسته را بستن و اصلاح کردن . (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). شکسته را دربستن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). بستن و درس
کاربانلغتنامه دهخداکاربان . (اِ مرکب ) قطار شتر و استر و خر و الاغ . (برهان ) (انجمن آرای ناصری ). کاروان : شتر بود بر کوه صد کاربان بهر کاربانی یکی ساربان . فردوسی (از انجمن آرا).|| قافله و کاروان .(برهان ) (انجمن آرا) <span class="
کاربازدارندهلغتنامه دهخداکاربازدارنده . [ رَ دَ / دِ ] (نف مرکب ) ربیثة. (منتهی الارب ). ج ، ربائث . ربیثی . (منتهی الارب ). کسی که مانع کار میشود. مانع. (المنجد).
کاربانلغتنامه دهخداکاربان . (اِخ ) پارسی قیروان است و آن شهری است به مغرب اما در اشعار بمعنی اطراف معموره است و این لفظ در عربی بفتح قاف و ضم راء است معرب کاروان به اماله و نام شهر مغرب نیز بدین مناسبت است که اوایل در آن موضع کاروان فرود می آمده به مرور ایام شهر شده و در اشعار به تاریکی نسبت ده