کارجوفرهنگ فارسی عمید۱. کارجوینده؛ جویای کار؛ آنکه جویای شغلی است.۲. (اسم، صفت) [مجاز] مٲمور؛ خبردهنده.
پیکارجولغتنامه دهخداپیکارجو. [ پ َ / پ ِ ] (نف مرکب ) پیکارجوی : سپهبد شگفتی بماند اندر اوبدو گفت کای ماه پیکارجو.فردوسی .
پیکارجویلغتنامه دهخداپیکارجوی . [ پ َ / پ ِ] (نف مرکب ) پیکارجو. که پیکار جوید. که رزم کردن خواهد. که نبرد کردن خواهد. که حرب طلبد : بسی نامدار انجمن شد بر اوی بر آن هفت فرزند پیکارجوی .فردوسی .بر اسبش
کارجویلغتنامه دهخداکارجوی . (نف مرکب ) کارجو. آنکه شغل خواهد. بیکاری که کار طلبد. کارجوینده . جویای کار. || منهی : بیامد چو نزدیک قیصر رسیدیکی کارجویش بره بر، بدید. فردوسی .بسی یاد کردند از آن کارجوی به سال چهارم پدید آمد اوی .<b
کارجویلغتنامه دهخداکارجوی . (نف مرکب ) کارجو. آنکه شغل خواهد. بیکاری که کار طلبد. کارجوینده . جویای کار. || منهی : بیامد چو نزدیک قیصر رسیدیکی کارجویش بره بر، بدید. فردوسی .بسی یاد کردند از آن کارجوی به سال چهارم پدید آمد اوی .<b
کارطلبلغتنامه دهخداکارطلب . [ طَ ل َ ] (نف مرکب ) کنایه از شجاع و بهادر. (غیاث ) (آنندراج ). کسی که در جستجو و تلاش کار باشد. (ناظم الاطباء). کارجو. کارخواه .
غربالگری بازارmarket screeningواژههای مصوب فرهنگستاندر نظریۀ کژگزینی، وضعیتی که در آن طرف فاقد اطلاعات، برای نمونه بنگاه پیشنهاددهندۀ شغل، فهرستی از قراردادها را بهطرف دارای اطلاعات، برای نمونه کارجو، پیشنهاد میکند
جولغتنامه دهخداجو. (اِمص ) از جوییدن . جُستن :جست و جو؛ جستجو. (فرهنگ فارسی معین ). || (فعل امر) جوی . بجوی . (فرهنگ فارسی معین ). || (نف مرخم ) جو(ی ) نعت فاعلی از جُستن ، جوییدن .- آزرمجو : دو صاحبدل نگه دارند مویی هم ایدون سرکش و آزرمجویی . <p clas
کارجویلغتنامه دهخداکارجوی . (نف مرکب ) کارجو. آنکه شغل خواهد. بیکاری که کار طلبد. کارجوینده . جویای کار. || منهی : بیامد چو نزدیک قیصر رسیدیکی کارجویش بره بر، بدید. فردوسی .بسی یاد کردند از آن کارجوی به سال چهارم پدید آمد اوی .<b
پیکارجولغتنامه دهخداپیکارجو. [ پ َ / پ ِ ] (نف مرکب ) پیکارجوی : سپهبد شگفتی بماند اندر اوبدو گفت کای ماه پیکارجو.فردوسی .