کاردگریلغتنامه دهخداکاردگری . [ گ َ ] (حامص مرکب ) عمل کاردگر. شغل کاردسازی داشتن : در «ازجاه » درویشی بود حمزه نام و کاردگری کردی و مرید شیخ بوسعید بود. (اسرار التوحید چ ذبیح اﷲ صفا ص 192). || (اِ مرکب ) دکان و حانوت کاردگر.
کارداریلغتنامه دهخداکارداری . (حامص مرکب ) عمل کاردار. ولایت . حکومت : بخدائی که کرد گردون راکلبه ٔ قدرت الهی خویش که ندیدم ز کارداری عشق هیچ سودی مگر تباهی خویش .انوری .
کارگذاریلغتنامه دهخداکارگذاری . [ گ ُ ] (حامص مرکب ) وکالت : صَری ؛ کارگذاری کردن . (منتهی الارب ). || عمل مأمور وزارت خارجه در شهرهای ایران ، برای قضاوت در امور دعاوی تبعه ٔ خارجه بر ایرانیان و بالعکس . || محل قضاء کارگذار.- کارگذاری کردن ؛ کفایت . (بحر الجواهر)
کارداریفرهنگ فارسی عمید١. (سیاسی) شغل و عمل کاردار.٢. دارای کار بودن.٣. [قدیمی] حکومت؛ والیگری.۴. [قدیمی] ادارۀ امور؛ گرداندن کارها: ◻︎ به خدایی که کرد گردون را / کلبهٴ قدرت الهی خویش ـ که ندیدم ز کارداری عشق / هیچ سودی مگر تباهی خویش (خاقانی: ۸۸۹).
کاردگرلغتنامه دهخداکاردگر. [ گ َ ] (ص مرکب ) کاردساز. و چاقوساز. (ناظم الاطباء). سکاک . آنکه کارد سازد : حمزه ٔ ازجاهی کاردگر که مرید شیخ بود و شیخ را در حق او نظری تمامتر، هر روز که نوبت مجلس شیخ بودی حمزه بگاه از ازجاه برفتی و تا آن وقتی که شیخ از خانه بیرون آمدی او به
کابللغتنامه دهخداکابل . [ ب ُ ] (اِخ ) شهر مهم و پایتخت افغانستان در 43درجه و 30 دقیقه عرض شمالی و 69 درجه و 13 دقیقه ٔ طول شرقی ، در <span class="hl" dir="l