کارزارلغتنامه دهخداکارزار. (اِ مرکب ) میدان جنگ . (ناظم الاطباء). || جنگ و جدال . (جهانگیری ) (برهان ). جنگ و مقابله چرا که آن محل کثرت کار و حرکات مردم است . (غیاث ).بمعنی جنگ و در اصل مرکب از کار که بمعنی جنگ است و زار که افاده ٔ انبوهی کند مانند مرغزار و لاله زار یعنی انبوهی جنگ . (انجمن
کارزارفرهنگ فارسی عمید١. جنگوجدال؛ پیکار؛ نبرد: ◻︎ همی تا برآید به تدبیر کار / مدارای دشمن بِه از کارزار (سعدی۱: ۷۳).۲. میدان جنگ.
کارگزارلغتنامه دهخداکارگزار. [ گ ُ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) عامل . ج ، کارگزاران : و کتبه و کارگزاران را امور متفاوت بود بعضی محظوظ و بهرمند و جمعی محروم و مستمند میماندند. (جهانگشای جوینی ). بسیار میفرمودند کارگزار رونده ٔ این راه نیاز و مسکنت و علو همت است . (انیس الطالبی
کارگزارفرهنگ فارسی عمید١. انجامدهندۀ کار.٢. کسی که از طرف دیگری کاری را اداره میکند.٣. واسطۀ دادوستد یا انجام یافتن کاری.٤. مٲمور دولت یا حکومت.٥. نمایندۀ یک مؤسسه یا شرکت در شهر دیگر.
کارزارگاهلغتنامه دهخداکارزارگاه . (اِ مرکب ) جنگ گاه . (آنندراج ). میدان جنگ و نبرد. (ناظم الاطباء) : من مثال دادم تا شراعی زدند در میان کارزارگاه ، آنجا فرودآمدم تا اقتدا بمن کنند و بکوشند تاخللی نیفتد، نکردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 554).<
کارزاریلغتنامه دهخداکارزاری . (ص نسبی ) منسوب به کارزار. راجع بجنگ . || جنگی . جنگجو. معارک (اعم از انسان یا حیوان ) : پس هزار سوار بگزید (سلیمان ) هر کدام مبارزتر و دلیرتر و کارزاری تر بود گفت شما بیائید تا با من برویم ، ایشان اجابت کردند و برفتند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
کارزاریفرهنگ فارسی عمیدجنگی؛ جنگجو: ◻︎ به جایی که پرخاش جوید پلنگ / سگ کارزاری نیاید به جنگ (فردوسی: ۲/۳۸۹).
کارزار کردنلغتنامه دهخداکارزار کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جنگ کردن : کارزار نمودن یا قَفن . تَعَصوُد. اِقتِتال . تَقاتُل . عَیهَلَه . عَوهَلَه . غَیثَمَه . مُعارَکَه . عِراک . عُلعول . مَعمَعَه . (منتهی الارب ). جِهاد. لَقیَة. (دهار). مُقاتَلَه . تَطریف . تَواطُح : موبد موب
کارزار کردنلغتنامه دهخداکارزار کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جنگ کردن : کارزار نمودن یا قَفن . تَعَصوُد. اِقتِتال . تَقاتُل . عَیهَلَه . عَوهَلَه . غَیثَمَه . مُعارَکَه . عِراک . عُلعول . مَعمَعَه . (منتهی الارب ). جِهاد. لَقیَة. (دهار). مُقاتَلَه . تَطریف . تَواطُح : موبد موب
کارزارگاهلغتنامه دهخداکارزارگاه . (اِ مرکب ) جنگ گاه . (آنندراج ). میدان جنگ و نبرد. (ناظم الاطباء) : من مثال دادم تا شراعی زدند در میان کارزارگاه ، آنجا فرودآمدم تا اقتدا بمن کنند و بکوشند تاخللی نیفتد، نکردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 554).<
کارزاریلغتنامه دهخداکارزاری . (ص نسبی ) منسوب به کارزار. راجع بجنگ . || جنگی . جنگجو. معارک (اعم از انسان یا حیوان ) : پس هزار سوار بگزید (سلیمان ) هر کدام مبارزتر و دلیرتر و کارزاری تر بود گفت شما بیائید تا با من برویم ، ایشان اجابت کردند و برفتند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
کارزاریفرهنگ فارسی عمیدجنگی؛ جنگجو: ◻︎ به جایی که پرخاش جوید پلنگ / سگ کارزاری نیاید به جنگ (فردوسی: ۲/۳۸۹).