کاسه نباتلغتنامه دهخداکاسه نبات . [ س َ / س ِ ن َ ] (اِ مرکب ) نبات که بشکل کاسه باشد یا با کاسه بدان شکل دهند.
کاسه نباتفرهنگ فارسی معین( ~ . نَ) (اِ.) نباتی که آن را به شکل کاسه درست کرده اند و معمولاً جزئی از وسایل سفرة عقد است .
شاخ نباتلغتنامه دهخداشاخ نبات . [ خ ِ ن َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آنچه بصورت شاخ در کوزه های نبات بر رشته ها بسته شود. (غیاث اللغات ). شاخه هایی از نبات متبلور که درون کاسه نبات بندد. ظاهراً شاخ قند نیز همین باشد. (آنندراج ). شاخ شکر. رجوع به شاخ شود : بلبل از عشق ز
شاخفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) شاخه و ترکهای که از تنۀ درخت میروید.۲. (زیستشناسی) جسمی شبیه استخوان که در سر برخی حیوانات مانند گوسفند، بز، گاو، گوزن، و آهو میروید.۳. [قدیمی] چاک.۴. [قدیمی، مجاز] پاره؛ حصه؛ قطعه.۵. [قدیمی] ظرفی که در آن شراب میخورند؛ پیالۀ شرابخوری؛ پالغ؛ بالغ. &Delta
کاسهلغتنامه دهخداکاسه . [ س َ / س ِ ] (اِ) ظرفی باشد که چیزی در آن خورند. (برهان ). ناجود و قدح و جام و ساغر و پیاله و دوری و طبقچه ٔ بزرگ و یا کوچک مسین و یا چوبین و یا گلین و بادیه و قدح چینی بزرگ و کوچک و هرظرفی که در آن چیزی خورند. (ناظم الاطباء). ظرف مدو
کاسهفرهنگ فارسی عمید١. ظرف سفالی یا چینی توگود که در آن غذا میخورند.٢. (زیستشناسی) حقۀ گل؛ کالیس.⟨ کاسهٴ سر: (زیستشناسی) جمجمه؛ استخوان سر: ◻︎ روزی که چرخ از گِل ما کوزهها کند / زنهار کاسهٴ سر ما پرشراب کن (حافظ: ۷۹۲).⟨ کاسهٴ زانو: (زیستشناسی) استخوان روی مفصل زانو؛ آیینۀ زانو؛ سر زانو؛
کاسهلغتنامه دهخداکاسه . [ س َ / س ِ ] (اِ) ظرفی باشد که چیزی در آن خورند. (برهان ). ناجود و قدح و جام و ساغر و پیاله و دوری و طبقچه ٔ بزرگ و یا کوچک مسین و یا چوبین و یا گلین و بادیه و قدح چینی بزرگ و کوچک و هرظرفی که در آن چیزی خورند. (ناظم الاطباء). ظرف مدو
دنکاسهلغتنامه دهخدادنکاسه . [ دَ س َ / س ِ ] (ص ) مغموم و مهموم و دلتنگ . || بدبخت . || طفیلی و مفتخوار. (ناظم الاطباء).
دوکاسهلغتنامه دهخدادوکاسه .[ دُ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) که خرج از کسی جدا دارد. که مال از وی ممتاز دارد؛ دو کاسه بودن با کسی ، مالشان از یکدیگر جدا بودن . (یادداشت مؤلف ) : با زن خویشتن دو کاسه مباش وآنچه داری به سوی خود متراش .<b
تاس کاسهلغتنامه دهخداتاس کاسه . [ س َ / س ِ ] (اِ مرکب ) فنجانه . (بحر الجواهر). رجوع به فنجان و فنجانه و پنگان شود.
چکاسهلغتنامه دهخداچکاسه . [ چ َ س َ / س ِ ] (اِ) خارپشت را گویند. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). خارپشت راگویند و آن را ریکاسه و سیخول نیز نامند و بزبان (؟) تشی و به هندی ساهی و به زبان گیلان خورده خوانند وآن جانوری است که بر پشتش خارهای ابلق باشد مانند دوک