کاسه گرلغتنامه دهخداکاسه گر. [ س َ / س ِ گ َ ] (ص مرکب ) شخصی را گویند که کاسه و طبق میسازد. (برهان ). قداح . (منتهی الارب ). آنکه کاسه سازد : هیچ کاسه گر کند کاسه تمام بهر عین کاسه نه بهر طعام . مولوی (مثنوی
کاسه گرفرهنگ فارسی عمید١. =سفالگر٢. (اسم) (موسیقی) از الحان قدیم ایرانی: ◻︎ کاس می و قول کاسهگر خواه / چون کوس بگه فغان برآورد (خاقانی: ۵۰۶).
کاسه گرفرهنگ فارسی معین( ~ . گَ) (ص .) 1 - کسی که ظروف سفالی درست می کند.2 - نام یکی از آهنگ های موسیقی .
کاسه گرداندنلغتنامه دهخداکاسه گرداندن . [س َ / س ِ گ َ دَ ] (مص مرکب ) گدائی کردن : خوردی چو پیاله خون بی جرمان آمد گه ِ آن که کاسه گردانی . جوینی .و رجوع به کاسه گردان شود.
کاسه گرفتنلغتنامه دهخداکاسه گرفتن . [ س َ / س ِگ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) کاسه نواختن . کاسه زدن : و تمامت پادشاه زادگان و نوینان بر موافقت او جوک زدند، باتو کاسه گرفت وخانیت را در محل خود قرار داد. (جهانگشای جوینی ).ساقی بصوت این غزلم کاسه
کاسه گرانلغتنامه دهخداکاسه گران . [ س َ / س ِ گ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان گیلان بخش شهرستان شاه آباد، واقع در 14هزارگزی جنوب خاوری گیلان . کنار شوسه ٔ گیلان به ایلام و شاه آباد. کوهستانی و معتدل و دارای 1
کاسه گرانلغتنامه دهخداکاسه گران . [ س َ / س ِ گ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان لاهیجان بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد، واقع در 5هزارگزی جنوب باختری مهاباد و 16هزارگزی جنوب خاوری شوسه ٔ خانه به نقده . جلگه و
کاسه گردانلغتنامه دهخداکاسه گردان . [ س َ / س ِ گ َ ] (نف مرکب ) شخصی را گویند که بر در خانه ها رود و گدائی کند . (برهان ). || جام باز. آنکه بشقاب و کاسه و مانند آن را ببازی بر سر چوبی گرداند . (ناظم الاطباء) : هر که چون لاله کاسه گردان
کانسه گرلغتنامه دهخداکانسه گر. [ س َ / س ِ گ َ ] (ص مرکب ) کاسه گر. کاسه ساز. (ناظم الاطباء). رجوع به کاسه گر شود.
داشگرلغتنامه دهخداداشگر. [ گ َ ] (ص مرکب ) کلال . (برهان ). فخّاری . (دستوراللغة). کوره پز. کوزه گر و کاسه گر.
قصاعلغتنامه دهخداقصاع . [ ق َص ْ صا ] (ع ص ) کاسه گر. (مهذب الاسماء). آنکه کاسه سازد. (اقرب الموارد).
کاسهلغتنامه دهخداکاسه . [ س َ / س ِ ] (اِ) ظرفی باشد که چیزی در آن خورند. (برهان ). ناجود و قدح و جام و ساغر و پیاله و دوری و طبقچه ٔ بزرگ و یا کوچک مسین و یا چوبین و یا گلین و بادیه و قدح چینی بزرگ و کوچک و هرظرفی که در آن چیزی خورند. (ناظم الاطباء). ظرف مدو
کاسهفرهنگ فارسی عمید١. ظرف سفالی یا چینی توگود که در آن غذا میخورند.٢. (زیستشناسی) حقۀ گل؛ کالیس.⟨ کاسهٴ سر: (زیستشناسی) جمجمه؛ استخوان سر: ◻︎ روزی که چرخ از گِل ما کوزهها کند / زنهار کاسهٴ سر ما پرشراب کن (حافظ: ۷۹۲).⟨ کاسهٴ زانو: (زیستشناسی) استخوان روی مفصل زانو؛ آیینۀ زانو؛ سر زانو؛
کاسهلغتنامه دهخداکاسه . [ س َ / س ِ ] (اِ) ظرفی باشد که چیزی در آن خورند. (برهان ). ناجود و قدح و جام و ساغر و پیاله و دوری و طبقچه ٔ بزرگ و یا کوچک مسین و یا چوبین و یا گلین و بادیه و قدح چینی بزرگ و کوچک و هرظرفی که در آن چیزی خورند. (ناظم الاطباء). ظرف مدو
دنکاسهلغتنامه دهخدادنکاسه . [ دَ س َ / س ِ ] (ص ) مغموم و مهموم و دلتنگ . || بدبخت . || طفیلی و مفتخوار. (ناظم الاطباء).
دوکاسهلغتنامه دهخدادوکاسه .[ دُ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) که خرج از کسی جدا دارد. که مال از وی ممتاز دارد؛ دو کاسه بودن با کسی ، مالشان از یکدیگر جدا بودن . (یادداشت مؤلف ) : با زن خویشتن دو کاسه مباش وآنچه داری به سوی خود متراش .<b
تاس کاسهلغتنامه دهخداتاس کاسه . [ س َ / س ِ ] (اِ مرکب ) فنجانه . (بحر الجواهر). رجوع به فنجان و فنجانه و پنگان شود.
چکاسهلغتنامه دهخداچکاسه . [ چ َ س َ / س ِ ] (اِ) خارپشت را گویند. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). خارپشت راگویند و آن را ریکاسه و سیخول نیز نامند و بزبان (؟) تشی و به هندی ساهی و به زبان گیلان خورده خوانند وآن جانوری است که بر پشتش خارهای ابلق باشد مانند دوک