کافورلغتنامه دهخداکافور. (اِخ ) دهی است از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند 83هزارگزی شمال خاوری قاین کوهستانی و گرمسیر است سکنه ٔ آن 65 تن است . زمینش از آب چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات و شلغم . و شغل سکنه ٔ آن زراعت
کافورلغتنامه دهخداکافور. (اِخ ) (جبال الَ ...) رشته کوههایی است در چین که بعلت وفور درخت کافور به این نام خوانده شده است . (نخبةالدهر دمشقی ص 152).
کافورلغتنامه دهخداکافور. (اِخ ) دهی است از دهستان شهاباد بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند 7هزارگزی شمال خاوری قاین کوهستانی و گرمسیر است . آبش از چشمه تأمین میشود. محصولاتش غلات و شلغم ، و شغل اهالی آن زراعت و مالداری است . راههایش مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ای
کافورلغتنامه دهخداکافور. (اِخ ) نام پادشاهی بوده است بیدادگر و آدمیخوار و رستم بن زال او را گرفته و به جهنم واصل کرد. (برهان ) (آنندراج ) : بپوشید کافور خفتان جنگ همه شهر با او بسان پلنگ . فردوسی .بر آویخت کافور با گستهم درآمیخت
کافورلغتنامه دهخداکافور. (اِخ ) نام چشمه ای است در بهشت . (منتهی الارب ) (غیاث ) (ترجمان علامه ) (مهذب الاسماء) : ما مست شراب ناب عشقیم نه تشنه ٔ سلسبیل و کافور.سعدی .
قافورلغتنامه دهخداقافور. (معرب ، اِ) لغتی است در کافور. (المعرب جوالیقی ص 268). || غلاف شکوفه ٔ خرما. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
خرده کافورلغتنامه دهخداخرده کافور. [ خ ُ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) کنایه از کواکب و ستارگان باشد. (برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ) : در شمامه خرده ٔ کافور جوجو باز شدعنبرتر کاروان بر کاروان آمد پدید. <p class="author"
گوارش کافورلغتنامه دهخداگوارش کافور. [ گ ُ رِ ش ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) جهت ضعف معده و هاضمه و بلغم غلیظ و خفقان نافع است . زنجبیل ، فلفل ، دارفلفل ، دارچینی ، قرفه ، ساذج هندی ، جوزبوا، صندل زرد و عودالبلسان ، هیل ، بسباسه ، قرنفل ، نارمشک ، طالیسفر، سعد، طباشیر، عود هندی از هر یک سه مثقال و ن
فلفل کافورلغتنامه دهخدافلفل کافور. [ ف ِ ف ِ ل ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چون کافور بالخاصیه از طبله هوا میگیرد برای منع آن فلفل در طبله گذارند تا آن را محفوظ دارد. (فرهنگ فارسی معین ). و شاهدآن شعری از طالع است منقول در آنندراج : وقت پیری بی مذاق تلخ نتوان زیستن ک
کافور اخشیدیلغتنامه دهخداکافور اخشیدی . [ رِ اِ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ اخشیدی امیر مشهور که دوست متنبی بود قبل ازامارت برده بود، و اخشید ملک مصر در سال 312 هَ .ق .او را خرید و آزاد کرد و بهمین مناسبت باخشیدی منسوب گردید. بعلت فطنت و ذکاوت و حسن سیاستی که داشت پیش او ترقی
کافورپیکرلغتنامه دهخداکافورپیکر. [ پ َ / پ ِ ک َ ] (ص مرکب ) کنایه از سفیدپیکر است : اگر در مطبخت نامست عنبرشوی در آسیا کافورپیکر.نظامی
کافوربولغتنامه دهخداکافوربو. (ص مرکب ) هرچیزی که بوی کافور دارد : می کافوربو در جام ریزیم وزین دریا در آن زورق گریزیم .نظامی .
کافورالکعکلغتنامه دهخداکافورالکعک . [ رُل ْ ک َ ] (ع اِ مرکب )زرنباد. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به زرنباد شود.
کافوربارلغتنامه دهخداکافوربار. (نف مرکب ) کافور بارنده . کافوربیز. || کنایه از هر چیز بغایت سرد. (برهان ). || کنایه از هر چیز بسیار خوشبوی باشد. (برهان ) : بخورانگیز شد عود قماری هوا میکرد خود کافورباری . نظامی . || برف بار، چه کافور ب
کافوربویلغتنامه دهخداکافوربوی . (ص مرکب ) آلوده به بوی کافور. بوی کافور دهنده . کافوربو : سوسن کافوربوی ،گلبن گوهرفروش ز می اردی بهشت کرده بهشت برین . منوچهری .اکنون میان ابر و میان سمن ستان کافوربوی باد بهاری بود سفیر. <p clas
کافورپیکرلغتنامه دهخداکافورپیکر. [ پ َ / پ ِ ک َ ] (ص مرکب ) کنایه از سفیدپیکر است : اگر در مطبخت نامست عنبرشوی در آسیا کافورپیکر.نظامی
کافوربولغتنامه دهخداکافوربو. (ص مرکب ) هرچیزی که بوی کافور دارد : می کافوربو در جام ریزیم وزین دریا در آن زورق گریزیم .نظامی .
کافور اخشیدیلغتنامه دهخداکافور اخشیدی . [ رِ اِ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ اخشیدی امیر مشهور که دوست متنبی بود قبل ازامارت برده بود، و اخشید ملک مصر در سال 312 هَ .ق .او را خرید و آزاد کرد و بهمین مناسبت باخشیدی منسوب گردید. بعلت فطنت و ذکاوت و حسن سیاستی که داشت پیش او ترقی
کافور اسپرملغتنامه دهخداکافور اسپرم . [ رِ اِ پ َ رَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اقحوان . عبوثران . کافور اسفرم . عبیثران . فریق المسک . (مهذب الاسماء). ریحان کافوری : و قوت او [ قوت بهار، عین البقر ] چون قوت کافور اسپرم است که اقحوان خوانندش . (الابنیة عن حقایق الادویه ). رجو
کافور اسفرملغتنامه دهخداکافور اسفرم . [ رِ اِ ف َ رَ ](ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رجوع به کافور اسپرم شود.
خرده کافورلغتنامه دهخداخرده کافور. [ خ ُ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) کنایه از کواکب و ستارگان باشد. (برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ) : در شمامه خرده ٔ کافور جوجو باز شدعنبرتر کاروان بر کاروان آمد پدید. <p class="author"
حافظالکافورلغتنامه دهخداحافظالکافور. [ف ِ ظُل ْ ] (ع اِ مرکب ) فلفل . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (فهرست مخزن الادویة) (تذکره ٔ ضریر انطاکی ج 1 ص 116).
گوارش کافورلغتنامه دهخداگوارش کافور. [ گ ُ رِ ش ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) جهت ضعف معده و هاضمه و بلغم غلیظ و خفقان نافع است . زنجبیل ، فلفل ، دارفلفل ، دارچینی ، قرفه ، ساذج هندی ، جوزبوا، صندل زرد و عودالبلسان ، هیل ، بسباسه ، قرنفل ، نارمشک ، طالیسفر، سعد، طباشیر، عود هندی از هر یک سه مثقال و ن
فلفل کافورلغتنامه دهخدافلفل کافور. [ ف ِ ف ِ ل ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چون کافور بالخاصیه از طبله هوا میگیرد برای منع آن فلفل در طبله گذارند تا آن را محفوظ دارد. (فرهنگ فارسی معین ). و شاهدآن شعری از طالع است منقول در آنندراج : وقت پیری بی مذاق تلخ نتوان زیستن ک
آب درخت کافورلغتنامه دهخداآب درخت کافور. [ ب ِ دِ رَت ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ماءالکافور. (تحفه ).