کالیدنلغتنامه دهخداکالیدن . [ دَ ] (مص ) بمعنی درهم شدن . (برهان ) (احوال و اشعار رودکی ص 1161) (از شعوری ج 2 ورق 252).پریشان شدن . (آنندراج ). آشفتن . ژولیدن : بهر
کالیدنلغتنامه دهخداکالیدن . [ دُ ] (اِخ ) شهر قدیمی یونان در ناحیه ٔ اتولی که بوسیله ٔ شخص خونخواری که مله آگر را کشت غارت شد.
کالیدنفرهنگ فارسی عمید۱. درهم شدن؛ آشفته شدن؛ ژولیده شدن.۲. گریختن؛ دور شدن: ◻︎ ز کالیدن یک تن از رزمگاه / شکست اندر آید به پشت سپاه (لبیبی: شاعران بیدیوان: ۴۸۹).
کولیدنلغتنامه دهخداکولیدن . [ دَ ] (مص )با ثانی مجهول ، به معنی کندن و کاویدن زمین باشد. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). در گنابادی می کوله به معنی می کند کَولیدن َ، کولش به معنی شیار کردن ، در کردی کولن به معنی حفر کردن ، حک کردن . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). کندن زمین . حفر کردن . (فرهنگ
قالدینواژهنامه آزادماندی ریشه این کلمه قال می باشد به معنی بمان وجمع آن قالین یعنی بمانید البته واژه دیگری نیز با عنوان قالین می باشد که به معنی ضخیم و کلفت می باشد
کالیدنیای جدیدلغتنامه دهخداکالیدنیای جدید. [ دُ ی ِ ج َ ] (اِخ ) جزیره ای است در ملانزی و100000 تن سکنه دارد. در سال 1774 م . کوک آنجا را کشف کرد. پایتختش نومئا دارای جنگلهای انبوهی است و معادن نیکل و طلا و روی و زغال سنگ دارد.
نکالیدنیلغتنامه دهخدانکالیدنی . [ ن َ دَ ] (ص لیاقت ) آنکه درخور کالیدن نیست . آنکه کالیدن آن سزا نیست . (یادداشت مؤلف ).
کالندهلغتنامه دهخداکالنده . [ ل َ دَ / دِ ](نف ) صفت فاعلی از کالیدن . به شتاب رونده که آن را بتداول عامه جیم شونده گویند. رجوع به کالیدن شود.
کالیدنیای جدیدلغتنامه دهخداکالیدنیای جدید. [ دُ ی ِ ج َ ] (اِخ ) جزیره ای است در ملانزی و100000 تن سکنه دارد. در سال 1774 م . کوک آنجا را کشف کرد. پایتختش نومئا دارای جنگلهای انبوهی است و معادن نیکل و طلا و روی و زغال سنگ دارد.
شکالیدنلغتنامه دهخداشکالیدن . [ ش ِ دَ ] (مص ) اندیشیدن . || پنداشتن و خیال کردن . || فریفتن . (ناظم الاطباء). ظاهراً در همه ٔ معانی صورتی ویا تصحیفی از سگالیدن باشد. رجوع به سگالیدن شود.
سکالیدنلغتنامه دهخداسکالیدن . [ س ِ دَ ] (مص ) اندیشه و فکر کردن . (برهان ). مشاورة. (دهار) : باقصای جهان از فزع تیغش هر روزهمی صلح سکالد دل هر جنگ سکالی . فرخی .ای فرخی ار نام نکو خواهی جستن گرد در او گرد و جز آن خدمت مسکال .
برسکالیدنلغتنامه دهخدابرسکالیدن . [ ب َ س ِ دَ ] (مص مرکب ) برسگالیدن . اندیشه کردن . رجوع به سگالیدن و سکالیدن شود.