قوماروسلغتنامه دهخداقوماروس . [ ] (معرب ، اِ) معرب یونانی کمارس . بصل است و گفته اند که قاتل ابیه است . || قطلب را نیز گویند. (فهرست مخزن الادویه ).
قوماریسلغتنامه دهخداقوماریس . [ ] (معرب ، اِ) معرب قطلب است . (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
کامارسلغتنامه دهخداکامارس . [ رِ ] (اِخ ) حاکم نشین ناحیه ٔ آویرن به ایالت میلو در منطقه ٔ دوردو 1320 تن سکنه دارد. و منابع معدنی اش معروف است .
پهلوانی سرودفرهنگ فارسی عمیدسرود به زبان پهلوی: ◻︎ به رامشگری گفت کامروز رود / بیارای با پهلوانیسرود (فردوسی: ۷/۶۰۷).
بیگاه گشتنلغتنامه دهخدابیگاه گشتن . [ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) به آخر شدن روز. بیگاه شدن : چنین گفت کامروز بیگاه گشت . فردوسی .که شد روز تاریک و بیگاه گشت .فردوسی .
جان داورلغتنامه دهخداجان داور. [ وَ ] (ص مرکب ) داور جان . دادرس جان . آنکه داد جان خواهد : گویمت کامروز جانم رفت دوشی بر زنی چون توئی جان داور جان حال جان چون بشنوی .خاقانی (دیوان چ سجادی ص 296).رجوع
مظفریلغتنامه دهخدامظفری . [ م ُ ظَف ْ ف َ ] (اِخ ) ظاهراً از شعرای معاصرچغانیان و غزنویان و فرخی سیستانی بوده . او راست :بگشای به شادی و فرخی ای جان جهان آستین خی کامروز به شادی فرارسیدتاج شعرا خواجه فرخی .(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
جان ستدنلغتنامه دهخداجان ستدن . [ س ِ ت َ دَ ] (مص مرکب ) جان را گرفتن . کشتن . قبض روح کردن . جان ستادن ، چنانکه عزرائیل : که مرا فرمود حق کامروز هان جان او را تو به هندستان ستان چون به امر حق به هندستان شدم دیدمش آنجا و جانش بستدم .م