کاهلغتنامه دهخداکاه . (اِ) هندی باستان کاشه ، پهلوی کاه ، کردی که . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). علف خشک را گویند. (برهان ). ساقه ٔ گندم و جو خشک شده و در هم کوفته . قطعات خشک ساقه ٔ گندم و جو و برخی گیاهها : بچشمت اندر بالار ننگری تو به روزبه شب به چشم کسان اندرو
کاهلغتنامه دهخداکاه . (اِخ ) دهستانی است از بخش داورزن شهرستان سبزوار. دارای 9692 تن سکنه است . آب آن ازقنوات و محصول عمده اش غله و پنبه است . این دهستان شامل 13 آبادی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span class="hl" dir="
کاهلغتنامه دهخداکاه . (نف مرخم ) مخفف کاهنده . (یادداشت مؤلف ). بصورت مزید مؤخر در ترکیبات آید: جانکاه ، عمرکاه ، انده کاه ، محنت کاه . (از یادداشتهای مؤلف ). رجوع به هر یک از این کلمات شود.
تخت روانکاویanalytic couch, couchواژههای مصوب فرهنگستاندر روانکاوی، تخت مطب روانکاو که بیمار بر روی آن دراز میکشد و در این حالت تداعی آزاد در ذهن او تسهیل میشود و توجه او به دنیای درون و احساساتش افزایش مییابد
چپقی شمعspark plug cap, spark plug connector, plug lead connector, plug capواژههای مصوب فرهنگستانقطعهای که سیم شمع را به شمع اتصال میدهد
قاه قاهلغتنامه دهخداقاه قاه . (اِ صوت ) خندیدن به آواز بلند را گویند. (برهان ). قهقهه . (حاشیه ٔ برهان دکتر معین ) : زده خنده بر روی خواهندگان دهان زر از جودتو قاه قاه .کمال الدین اسماعیل .
کاهبلغتنامه دهخداکاهب . [ هَِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از کهب . (منتهی الارب )(ناظم الاطباء). || تیره ٔ مایل به سیاهی . (منتهی الارب ). سپید مایل به تیرگی . (ناظم الاطباء).
کاهانلغتنامه دهخداکاهان . (نف ، ق ) در حال کاستن . (یادداشت مؤلف ). کاهنده . کم کننده . کوتاه کننده .- عمرکاهان ؛ کاهنده ٔ عمر. مرگ آور. کوتاه کننده ٔ زندگانی : اژدها گرچه عمرکاهان است هم نگهبان گنج سلطان است . <p class="author"
کاهانیدنلغتنامه دهخداکاهانیدن . [ دَ ] (مص ) کاستن . کم کردن . (یادداشت مؤلف ) : مرد برخاست و می گفت واﷲ که از این بنکاهانم و در این نیفزایم . (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
کاهالغتنامه دهخداکاها. (اِخ ) مخفف کهیعص . (کاف ها یا عین صاد) که کلمه ٔ اول از نخستین آیه ٔ سوره ٔ مریم است ؛ کهیعص ذکر رحمة ربک عبده زکریا : خاک مشکین که ز درگاه رسول آورده ست حرز بازوش چو الکهف و چو کاها بینند.خاقانی .
که ریزهلغتنامه دهخداکه ریزه . [ک َه ْ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) کاه ریزه . ریزه ٔ کاه . خرده ٔ کاه . پر کاه . پره ٔ کاه . پره ٔ خرد کاه : کز وجه زمین بوس ز دیوان سرایت که ریزه ربایند به بیجاده ٔ جاذب .سوزنی .<
کاهل وارلغتنامه دهخداکاهل وار. [ هَِ ](ص مرکب ، ق مرکب ) کاهلانه . چون کاهلان : تا باران قوی تر شده کاهل وار برخاستند. (تاریخ بیهقی ).
کاهل قدملغتنامه دهخداکاهل قدم . [ هَِ ق َ دَ ] (ص مرکب ) سست قدم . (آنندراج ) : ز اشک صید شد چوب قفس سبزچه شد کاهل قدم صیاد ما را؟ملا آفرین لاهوری (از آنندراج ).
کاهل کوشلغتنامه دهخداکاهل کوش . [ هَِ ] (نف مرکب ) تنبل . کاهل رو. کم کار. سست . کاهل قدم . کوشنده به تن آسانی و سستی و تنبلی : وی بسا تیزطبع کاهل کوش که شد از کاهلی زگال فروش .نظامی .
کاهبلغتنامه دهخداکاهب . [ هَِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از کهب . (منتهی الارب )(ناظم الاطباء). || تیره ٔ مایل به سیاهی . (منتهی الارب ). سپید مایل به تیرگی . (ناظم الاطباء).
کاه پارینه به باد دادنلغتنامه دهخداکاه پارینه به باد دادن . [ هَِ ن َ / ن ِ ب ِ دَ ] (مص مرکب ) کنایت است از لاف زدن و حکایت و سخنان گذشته گفتن و بر گذشته فخر کردن و نازیدن باشدو آن را کاه کهنه بباد دادن هم میگویند. (برهان ).
عیشکاهلغتنامه دهخداعیشکاه . [ ع َ / ع ِ ] (نف مرکب ) عیش کاهنده . کم کننده ٔ عیش : من و عشق تو شاخ و برگ یک لختیم در معنی بلی خویشی بود با غم فزایان عیشکاهان را.طالب آملی (از آنندراج ).
درکاهلغتنامه دهخدادرکاه . [ دَ ] (معرب ، اِ) قصر و کاخ ، و آن فارسی است . (از اقرب الموارد). درگاه و رجوع به درگاه شود.
دشمنکاهلغتنامه دهخدادشمنکاه . [ دُ م َ ] (نف مرکب ) کم کننده ٔ خصم و دشمن . کاهنده ٔ دشمن . (آنندراج ). هر چیز که دشمن راخوار و ذلیل گرداند. (از ناظم الاطباء) : ور بزم بود، بخشش او دوست فزایست ور رزم بود، کوشش او دشمن کاهست .سوزنی .
چشمه کاهلغتنامه دهخداچشمه کاه . [ چ َ م َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ای است در کنار رود سیم بار متعلق به بجنورد که زراعتش آبی و هوایش گرم است و پانزده خانوار سکنه دارد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 244).
چکاهلغتنامه دهخداچکاه . [ چ َ ] (اِ) سر کوه را گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء). چکاد و چکاده و تیغ کوه و قله ٔ کوه . رجوع به چکاد و چکاده شود. || میان سر و فرق سر آدمی را نیز گفته اند. (برهان ). میان سر و فرق آدمی . (ناظم الاطباء). تارک و چکاد و چکاده و فرق . و رجوع به چکاد و چکاده و تارک شود.