کاکلغتنامه دهخداکاک . (اِ) مرد که در مقابل زن است . (برهان ). به لغت ماوراءالنهر مرد باشد. (لغت نامه ٔ اسدی ) : همه چون غول بیابان همه چون مار صلیب همه بومره ٔ نجدی همه چون کاک غدنگ . قریعالدهر. || مردم که آدمی باشد. (برهان ) (ناظ
کاکلغتنامه دهخداکاک . (اِخ ) نام قلعه ای است در آذربایجان . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : سلطان پس از غلبه بر گرجیان بدفع او رفت و قلاع مستحکمه ٔ او مثل شکان و علی آباد را مسخر ساخت و قلعه ٔ کاک را پس از سه ماه محاصره گرفت . (تاریخ مفصل ایران عباس اقبال ص <span
کاکفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ زن] مرد.۲. نوعی شیرینی خشک، نازک، و لایهلایه.۳. (زیستشناسی) [قدیمی] مردمک چشم.۴. [قدیمی] نوک زبان: ◻︎ بباید بریدن ورا دست و کاک / که تا چون نیامدش از این کار باک (فردوسی: لغتنامه: کاک).
کیک فنجانیcup cake, fairy cake, patty cakeواژههای مصوب فرهنگستانکیک اسفنجی کوچک و گردی که در قوطیهای مسی جداگانه یا قالبهای کاغذی پخته میشود
کیک اسفنجیsponge cakeواژههای مصوب فرهنگستانکیک متخلخل و سبک تهیهشده از آرد خودورا و شکر و تخممرغ زده و طعمدهندهها
کیک لیوانیmug cakeواژههای مصوب فرهنگستانکیکی که در درون لیوانی بزرگ و با استفاده از تندپز در مدتی کوتاه پخته میشود
کاکیرالغتنامه دهخداکاکیرا. (هندی ، اِ) اسم هندی سرطان است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به کاکیره شود.
کاکدملغتنامه دهخداکاکدم . [ دَ ] (اِخ ) نام قبیله ای است از بربر که در بلاد بین سودان و صحرا ساکنند. (نخبةالدهر دمشقی ص 238). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
کاکیرهلغتنامه دهخداکاکیره . [ رَ / رِ ] (هندی ، اِ) اسم هندی سرطان است . (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به کاکیرا شود.
کاکللغتنامه دهخداکاکل . [ ] (اِ) کاله . بفارسی اسم قرع است و به شیرازی بطیخ را نامند و نیز اسم نوعی ورد است و گفته اند اسم جاورس است که به هندی کنگینی نامند. (فهرست مخزن الادویه ).
کیکلغتنامه دهخداکیک . (اِ) مردمک چشم . کاک . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 257). مردمک دیده ، به این معنی و به معنی بعد اماله ٔ کاک . (فرهنگ رشیدی ). مردمک چشم را هم می گویند. (برهان ) (آنندراج ). ممال کاک . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). کاک . مردمک چشم . مردم . مردمه
غاغلغتنامه دهخداغاغ . (اِ) نانی است روغنی که خشک می کنند (در تداول خراسان ) کاک هم در قدیم می گفته اند و در منتهی الارب بسیار این کلمه آورده شده است . در تداول امروز تهران بنوعی نان خشک بی روغن (تست دراژه ) سوخارین گویند. معرب آن کعک است . و رجوع به کعک و کاک شود.
کاکیرالغتنامه دهخداکاکیرا. (هندی ، اِ) اسم هندی سرطان است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به کاکیره شود.
کاکدملغتنامه دهخداکاکدم . [ دَ ] (اِخ ) نام قبیله ای است از بربر که در بلاد بین سودان و صحرا ساکنند. (نخبةالدهر دمشقی ص 238). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
کاکیرهلغتنامه دهخداکاکیره . [ رَ / رِ ] (هندی ، اِ) اسم هندی سرطان است . (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به کاکیرا شود.
کاکللغتنامه دهخداکاکل . [ ] (اِ) کاله . بفارسی اسم قرع است و به شیرازی بطیخ را نامند و نیز اسم نوعی ورد است و گفته اند اسم جاورس است که به هندی کنگینی نامند. (فهرست مخزن الادویه ).
دژکاکلغتنامه دهخدادژکاک . [ دَ / دِ ] (اِ) کرکس و آن مرغی باشد مردارخوار. (از برهان ) (از آنندراج ).
دکاکلغتنامه دهخدادکاک . [ دِ ] (ع اِ) ج ِ دَک ّ. (منتهی الارب ). رجوع به دَک ّ شود. || ج ِ دَکّة. (اقرب الموارد). رجوع به دَکّة شود.
حجرالحکاکلغتنامه دهخداحجرالحکاک . [ ح َ ج َ رُل ْ ح ِ ] (ع اِ مرکب ) حجرالرجل . سنگ پا. رجوع بحجرالقیشور شود.
خانجه کاکلغتنامه دهخداخانجه کاک . [ ج َ ] (اِخ ) موضعی است واقع در 29 هزارگزی جنوب شرق شهر قندهار و بین خط 65 درجه و 31 دقیقه و 47 ثانیه ٔ طول البلد شرقی و خط <sp
چکاکلغتنامه دهخداچکاک . [ چ َ ] (اِ) به معنی پیشانی باشد که عرب ناصیه گویند. (برهان ). پیشانی و ناصیه . (ناظم الاطباء). چکاد و چکاده . و رجوع به چکاد و چکاده شود. || قباله نویس و منشورنویس را هم گویند. (برهان ). قباله نویس و منشورنویس . (ناظم الاطباء). چک نویس . و رجوع به چک شود. || آن را نیز