کبارلغتنامه دهخداکبار. [ ک ُب ْ با ] (ع ص ) بس بزرگ و کلان . (منتهی الارب ). بسیار بزرگ .(از اقرب الموارد). ج ، کُبّارون . (اقرب الموارد).
کبارلغتنامه دهخداکبار. [ ] (اِخ ) ناحیه ای است از چهارمحال بختیاری . رجوع به جغرافیای سیاسی ایران تألیف کیهان شود.
کبارلغتنامه دهخداکبار. [ ک َ ] (اِ) شخصی را گویند که چوب و علف و هیزم و امثال آن از صحرا به جهت فروختن می آورد. (برهان ). || ریسمانی که از لیف خرما بافند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). کبال . رجوع به کبال شود. || در هندی با راء هندی بمعنی چوب مستعمل است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). || سبدی که میوه و
کبارلغتنامه دهخداکبار. [ ک ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ کبیر و کبیره . بزاد برآمدگان . مقابل صغار. || توسعاً بزرگان . (منتهی الارب ) (برهان ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) : میان مهان بود شاه کبارنهان داشت ترس و نکرد آشکار. فردوسی .خلق ندانم
کبایرلغتنامه دهخداکبایر. [ ک َ ی ِ ] (ع ص ، اِ) کبائر. ج ِ کبیرة، بمعنی گناه بزرگ . (از اقرب الموارد) : و سیاست او چندان بود که گناهی نه از کبایر حوالت به نعمان بن المنذر کردند... فرستاد تا ناگاه او را در میان باد بگرفته و بیاوردند... (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا).<br
قبارلغتنامه دهخداقبار. [ ق ُب ْ با ] (اِخ ) موضعی است در مکه ٔ معظمه . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
قبارلغتنامه دهخداقبار. [ ق ُب ْ با ] (ع اِ) گروه فراهم آمده جهت برآوردن و کشیدن شکار از دام . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || چراغی که صیاد در شب افروزد. (ناظم الاطباء). چراغ شکاری در شب . (منتهی الارب ).
کبارجهلغتنامه دهخداکبارجه . [ ] (ع اِ) مفشله . (تاج العروس ج 8 ص 59 س 10) و صاحب قاموس در ذیل مفشله آرد: کبارجه و کرش . رجوع به مفشله و کرش شود.
کبارسلغتنامه دهخداکبارس . [ ک ُ رِ ] (اِخ ) حاکم پاسارگاد که آنجا را تسلیم اسکندر کرد. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1421 و 1691 و 1692 شود.
کباللغتنامه دهخداکبال . [ ک َ ] (اِ) بمعنی کباک است و آن ریسمانی باشد که از لیف خرما سازند. (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ). کبار. و رجوع به کبار و کباک شود.
کبارجهلغتنامه دهخداکبارجه . [ ] (ع اِ) مفشله . (تاج العروس ج 8 ص 59 س 10) و صاحب قاموس در ذیل مفشله آرد: کبارجه و کرش . رجوع به مفشله و کرش شود.
کبارسلغتنامه دهخداکبارس . [ ک ُ رِ ] (اِخ ) حاکم پاسارگاد که آنجا را تسلیم اسکندر کرد. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1421 و 1691 و 1692 شود.
حب الصنوبرالکبارلغتنامه دهخداحب الصنوبرالکبار. [ ح َب ْ بُص ْ ص َ ن َ ب َ رِل ْ ک ِ ] (ع اِ مرکب ) چلغوزه . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). جِلوز. صاحب اختیارات گوید: چلغوزه است و درخت آن کوچکتر از حب صنوبر صغار بود و از سیستان خیزد و درخت وی را سوسن (؟) خوانند و طبیعت چلغوزه گرم بود در اول و گویند در دوم و گویند
خشکبارلغتنامه دهخداخشکبار. [ خ ُ ] (اِ مرکب ) پسته ، بادام ، قیسی خشک ، فندق ، گردو خشک ، کشمش ، سبزه ، سبزه ٔ تیزابی ، برگه ٔ هلو، برگه ٔ زردآلو و به عبارت دیگر میوه های خشک از قبیل میوه های فوق و آلو و آلوچه و آلبالو و زردآلوی خشک ، خرما، انجیر خشک و در قدیم آن را میوه ٔ خشک می گفته اند و آن
کنکبارلغتنامه دهخداکنکبار. [ ک ُ ک ُ] (اِخ ) پیرنیا این کلمه را نام قدیم کنگاور دانسته است . و رجوع به تاریخ ایران باستان ج 1 ص 151 و کنگاور در همین لغت نامه شود.
ذوکبارلغتنامه دهخداذوکبار. [ ک ُ ] (اِخ )محدث است . (منتهی الارب ). و ابن الاثیر در المرصع گوید: هو جد عماربن عبیدبن زیدبن عمروبن ذی کبار شاعر.
مشکبارلغتنامه دهخدامشکبار. [ م ُ / م ِ ] (نف مرکب ) هر چیزی که مشک از آن می بارد و پراکنده میگردد. (ناظم الاطباء). مشک افشان . خوشبوی ساز. عطرافشان : جعدشان در مجلس اومشکبارزلفشان در پیش او عنبرفشان . فرخی .