کبشلغتنامه دهخداکبش . [ ک َ ] (اِخ ) کبش و اسد دو شارع عظیم در سمت غربی مدینةالسلام بغداد و بعهد یاقوت بیابانی خشک بوده است بین نصریة و بریة و قبر ابراهیم الحربی رحمه اﷲ در کنار این دو شارع بوده است . (از معجم البلدان ).
کبشلغتنامه دهخداکبش . [ ک َ ] (ع اِ) گوسفند دوساله و گفته اند چهارساله . (اقرب الموارد). بره ٔ دو ساله . (لغت نامه ٔ مقامات حریری ). قچقار و آن در سال چهارم باشد. (منتهی الارب ). گوسفند نر یعنی میش نر شاخ دار جنگی . (از غیاث اللغة) (آنندراج ). گوسفند نر. قوچ . (یادداشت مؤلف ). گوسپند گشن .
کبشلغتنامه دهخداکبش . [ ک َ ] (ع مص ) گرفتن چیزی بهمه دست . (از اقرب الموارد). کمش . (دزی ج 2 ص 440). رجوع به کمش شود.
کبشدیکشنری عربی به فارسیقوچ , گوسفند نر , دژکوب , پيستون منگنه ابي , تلمبه , کلوخ کوب , کوبيدن , فرو بردن , بنقطه مقصود رسانيدن , سنبه زدن , باذژکوب خراب کردن , برج حمل
کبشفرهنگ فارسی عمید۱. [جمع: کباش و اَکباش و اکبَش] (زیستشناسی) گوسفند شاخدار؛ قوچ.۲. [مجاز] بزرگ قوم.
کیبشلغتنامه دهخداکیبش . [ ب ِ ] (اِمص ) اسم از کیبیدن . انحراف . تحریف . (ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کیبیدن شود.
کبزلغتنامه دهخداکبز. [ ک َ ] (ص ) گنده و سطبر. (آنندراج ) : در فلان بیشه درختی هست سبزبس بلند و هول و هر شاخیش کبز. مولوی .جملگی روی زمین سرسبز شدشاخ خشک اشکوفه کرد و کبز شد. مولوی . || فربه . قوی
کبیشلغتنامه دهخداکبیش . [ ک ُ ب َ ] (اِخ ) جایی است . (منتهی الارب ). مصغر کبش ، نام موضعی است . راعی گفت : جعلن حُبیا بالیمین و نکبت کبیشاً لورد من ضئیدة باکر.(از معجم البلدان ).
کبشاتلغتنامه دهخداکبشات . [ ک َ ب َ] (اِخ ) چند کوه است به دیار بنی ذؤیبه و در آن آبی است . (منتهی الارب ). و رجوع به معجم البلدان شود.
کبشهلغتنامه دهخداکبشه . [ ک َ ش َ ] (اِخ ) بنت ابی مریم راوی است و از ام سلمه زوج النبی صلی اﷲ علیه و سلم روایت کند. (منتهی الارب ).
کبشهلغتنامه دهخداکبشه . [ ک َ ش َ ] (اِخ ) بنت کعب زن عبداﷲ ابی قتاده است و از ابوقتاده روایت کند. (منتهی الارب ).
کبشةلغتنامه دهخداکبشة. [ ک َ ش َ ] (اِخ ) سر کوهی است به کوه ریان . (منتهی الارب ) (از معجم البلدان ).- یوم کبشة ؛ روزی است ممنوعه از روزهای عربان . (منتهی الارب ). از ایام عرب است . (از اقرب الموارد) (از معجم البلدان ).
کبشیلغتنامه دهخداکبشی . [ ک َ ] (ص نسبی ) منسوب است به کبش که جایی است در بغداد. (انساب سمعانی ). رجوع به کبش و اسد شود.
کبشاتلغتنامه دهخداکبشات . [ ک َ ب َ] (اِخ ) چند کوه است به دیار بنی ذؤیبه و در آن آبی است . (منتهی الارب ). و رجوع به معجم البلدان شود.
کبشهلغتنامه دهخداکبشه . [ ک َ ش َ ] (اِخ ) بنت ابی مریم راوی است و از ام سلمه زوج النبی صلی اﷲ علیه و سلم روایت کند. (منتهی الارب ).
کبشهلغتنامه دهخداکبشه . [ ک َ ش َ ] (اِخ ) بنت کعب زن عبداﷲ ابی قتاده است و از ابوقتاده روایت کند. (منتهی الارب ).
کبشةلغتنامه دهخداکبشة. [ ک َ ش َ ] (اِخ ) سر کوهی است به کوه ریان . (منتهی الارب ) (از معجم البلدان ).- یوم کبشة ؛ روزی است ممنوعه از روزهای عربان . (منتهی الارب ). از ایام عرب است . (از اقرب الموارد) (از معجم البلدان ).
کبشیلغتنامه دهخداکبشی . [ ک َ ] (ص نسبی ) منسوب است به کبش که جایی است در بغداد. (انساب سمعانی ). رجوع به کبش و اسد شود.
داءالکبشلغتنامه دهخداداءالکبش . [ ئُل ْ ک َ ] (ع اِ مرکب ) بیماریی ناشی از گشنی کبش و قوچ را. (دزی ). (ممکن است با داءالذئب ، گرسنگی مقایسه شود).
اکبشلغتنامه دهخدااکبش . [ اَ ب ُ ] (ع اِ) ج ِ کَبش . (از اقرب الموارد)(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ِ کَبش ، به معنی قچقار. (آنندراج ) (یادداشت مؤلف ). و رجوع به کبش شود.
تعکبشلغتنامه دهخداتعکبش . [ ت َ ع َ ب ُ ] (ع مص ) درآویختن شاخ با خار درخت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).