کبولغتنامه دهخداکبو. [ ک َب ْوْ ] (ع مص ) کُبُوّ. بر روی افتادن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر) (از اقرب الموارد). || بی آتش شدن آتش زنه . (از منتهی الارب ). آتش از سنگ آتش زنه بیرون ناآمدن . (تاج المصادر). || بلندشدگی خدرک . (منتهی الارب ). کبو آتش ؛ بلند گردیدن آن . (از اقرب الموارد). کبا ا
کیبولغتنامه دهخداکیبو. [ ک َ / ک ِ ] (اِ) مرغی است بزرگ ، و آن را دینار هم می گویند، و بعضی گویند مرغکی است کوچک و رنگهای مختلف دارد و آشیانی سازد که گویی از ریسمان بافته اند و از درخت آویزان کند. (برهان ) (آنندراج ). در عربی «تنوط». (حاشیه ٔ برهان چ معین ).<
قبولغتنامه دهخداقبو. [ ق َب ْوْ ] (ع مص ) به انگشتان فراهم آوردن . || بلند برآوردن بنا را. || چیدن زعفران را. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
کبچ کبچلغتنامه دهخداکبچ کبچ . [ ک َک َ ] (ق مرکب ) بتفرقه . بهره بهره بتفاریق . تفاریق . (فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت مؤلف ) : بجمله خواهم یکماهه بوسه از تو بتابه کبچ کبچ نخواهم که فام من توزی . رودکی .کیچ کیچ . رجوع به کیچ کیچ شود
کابولغتنامه دهخداکابو. [ ب ُ ] (اِخ ) ژان . در اصل ونیزی (1451 تا حدود 1498 م .). || پسر او، سباستین کاب (متولد در بریستول در 1470 و متوفی پس از سال 1555 م .
کبوتردونلغتنامه دهخداکبوتردون .[ ک َ ت َ ] (اِخ ) دهی از توابع مشهد سر مازندران . رجوع به ترجمه ٔ سفرنامه ٔ مازندران رابینو ص 157 شود.
کبودارلغتنامه دهخداکبودار. [ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان دالوند، بخش زاغه شهرستان خرم آباد. سکنه 96 تن . (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کبودانلغتنامه دهخداکبودان . [ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند. کوهستانی ، معتدل . دارای 346 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
بلند گردیدنلغتنامه دهخدابلند گردیدن . [ ب ُ ل َ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) بلند شدن . بلند گشتن . افراخته شدن . مرتفع شدن . برآمدن . بالا گرفتن . اِستهداف . اِسرنداء. اِنتباک . تَخبّق . تَعرید. تَیه .جَحر. دَمخ . سَموّ. سِنی ̍. شبوة. شَزْو. طُموّ. عُروج . عُرود. قَزح . کَبْو یا کُبُوّ. لَیْه . مَعرَج .
شهریرودلغتنامه دهخداشهریرود. [ ش َ ] (اِخ ) شهرچای . همان ارومیه رود است که از کوه کون کبو (به ارتفاع 3271 متر) سرچشمه گیرد و پس از گذشتن از بردسیر به اسم شهریرود (شهرچای ) از شهر ارومیه گذشته در جنوب دماغه ٔ حصار به دریاچه ٔ ارومیه ریزد. (فرهنگ فارسی معین ).<br
پژمرده شدنلغتنامه دهخداپژمرده شدن . [ پ َ م ُ دَ / دِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) و پژمرده گشتن . پژمردن . پژمریدن . افسرده شدن . فسردن . پژولیدن . پخسیدن . ذبل . ذبول . پلاسیدن . خوشیدن .درهم کشیده شدن . ترنجیدن . الواء. ذَب ّ. ذَوی . کبو. کُبو. ذَأو. ذَأی . قَبوب . کدء
پژمردنلغتنامه دهخداپژمردن . [ پ َ م ُ دَ ] (مص ) پژمریدن . پژمرده شدن . پلاسیدن . خوشیدن . خشکیدن . ترنجیدن . درهم کشیده شدن . انجوخ گرفتن . (لغت نامه ٔ اسدی ). اِلواء. ذَب ّ. ذُبوب . ذَوی . ذبول . ذبل . کبْو. کُبو. ذَأو. ذَأی . قبوب . افسردن . فسردن . افسرده شدن . پخسیدن . فژولیدن <span clas
رویلغتنامه دهخداروی . (اِ) چهر. چهره . رخ . رخسار. وجه . صورت . محیا. مطلع. طلعت . معرف . منظر. دیدار. گونه . سیما. رو. (یادداشت مؤلف ). رو و رخسار است که به عربی وجه گویند. (از برهان ). نقبه . جبله . عارض . (منتهی الارب ). ترعه . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). صورت . روی آدمی . (السامی ف
کبود تشتلغتنامه دهخداکبود تشت . [ ک َ ت َ ] (اِ مرکب ) تشت کبود. تشت نیلی . || کنایه از فلک و چرخ و آسمان است . کبودطست . کبود طشت . رجوع به کبود طست و کبود طشت شود.
کبوتردونلغتنامه دهخداکبوتردون .[ ک َ ت َ ] (اِخ ) دهی از توابع مشهد سر مازندران . رجوع به ترجمه ٔ سفرنامه ٔ مازندران رابینو ص 157 شود.
کبودارلغتنامه دهخداکبودار. [ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان دالوند، بخش زاغه شهرستان خرم آباد. سکنه 96 تن . (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).