کبودچشم شدنلغتنامه دهخداکبودچشم شدن . [ ک َ چ َ / چ ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) اِزْرِقاق . (منتهی الارب ). چشمی به رنگ ازرق داشتن . زاغ چشم گشتن .
کبودچشملغتنامه دهخداکبودچشم . [ ک َ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) آنکه چشمش به سبزی زند. (آنندراج ). ازرق . (ترجمان القرآن ). زاع . زاغ چشم . سبزچشم . زرقاء. (یادداشت مؤلف ) : و این مرد بازرگان سرخ و کبودچشم بود. (سندبادنامه ص <span class="hl" d
زرقملغتنامه دهخدازرقم . [ زُ ق ُ ] (ع ص ) کبودچشم . (دهار). سخت کبودچشم و در مذکر و مؤنث یکسان است . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کبودچشملغتنامه دهخداکبودچشم . [ ک َ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) آنکه چشمش به سبزی زند. (آنندراج ). ازرق . (ترجمان القرآن ). زاع . زاغ چشم . سبزچشم . زرقاء. (یادداشت مؤلف ) : و این مرد بازرگان سرخ و کبودچشم بود. (سندبادنامه ص <span class="hl" d
سبزچشملغتنامه دهخداسبزچشم . [ س َ چ َ/ چ ِ ] (ص مرکب ) کبودچشم که در علم قیافه به بیمروتی و شقاوت مخصوص است . (آنندراج ) (غیاث ). کبودچشم . (مهذب الاسماء). ازرق . (السامی فی الاسامی ) : رقیب تو که یا رب کور و کر بادعجایب سبزچشمی
فیروزه چشملغتنامه دهخدافیروزه چشم . [ زَ / زِ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) کبودچشم . (آنندراج ). پیروزه چشم . (فرهنگ فارسی معین ) : همه سرخ رویند و فیروزه چشم ز شیران نترسند هنگام خشم .<p class="author"
کبودچشملغتنامه دهخداکبودچشم . [ ک َ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) آنکه چشمش به سبزی زند. (آنندراج ). ازرق . (ترجمان القرآن ). زاع . زاغ چشم . سبزچشم . زرقاء. (یادداشت مؤلف ) : و این مرد بازرگان سرخ و کبودچشم بود. (سندبادنامه ص <span class="hl" d
کبودچشملغتنامه دهخداکبودچشم . [ ک َ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) آنکه چشمش به سبزی زند. (آنندراج ). ازرق . (ترجمان القرآن ). زاع . زاغ چشم . سبزچشم . زرقاء. (یادداشت مؤلف ) : و این مرد بازرگان سرخ و کبودچشم بود. (سندبادنامه ص <span class="hl" d