کبیرلغتنامه دهخداکبیر. [ ک َ ] (اِ) کهور. غاف . (یادداشت مؤلف ). رجوع به غاف وکهور شود. || (در برازجان ) نام نوعی درخت است . (یادداشت مؤلف ).
کبیرلغتنامه دهخداکبیر. [ ک َ ] (اِخ ) (قاضی شیخ ...) معاصر شاه اسماعیل صفوی و سلطان سلیم عثمانی ، و مدت پنجاه سال قاضی ماضی الحکم اردبیل بود و طبیب حاذق آن ملک و افتاء و تدریس آن دیار نیز به او متعلق بود. در جنگ شاه اسماعیل با سلطان سلیم اسیر سلطان سلیم گشت و با آنکه پادشاه عثمانی حکم به کشتن
کبرلغتنامه دهخداکبر. [ک ِ ] (ع اِمص ) برتنی . خودپسندی . کوچک شمردن دیگران و بزرگ دانستن خود. عجب . غرور. (ناظم الاطباء) (در تداول عامه ) فیس . افاده . (یادداشت مؤلف ) : همه کبر و لافی بدست تهی به نان کسان زنده ای سال و ماه . معروفی .</p
کیبرلغتنامه دهخداکیبر. [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان چناران است که در بخش حومه ٔ ارداک شهرستان مشهد واقع است و 287 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کیبرلغتنامه دهخداکیبر. [ ک َ / ک ِ ب ُ ] (اِ) پیکان پهن که به شکاری می اندازند. (آنندراج ). نیزه ٔ کلانی که بدان شکار می کنند. (ناظم الاطباء) : ز آمدشد کیبر کینه کوش هوا شد یکی خانه ٔ چوب پوش . عبداﷲ هاتفی
کبرلغتنامه دهخداکبر. [ ک ُ ب ُرر ] (ع اِ) کُبْر. کُبُرَّة. کِبْرَة. کلانتر قوم یا قریب تر آنها به جد اعلا.(از منتهی الارب ). بزرگتر یا اقعد و اقرب ایشان (قوم ) در نسب . (از اقرب الموارد). رجوع به کِبرَة شود.
کبرلغتنامه دهخداکبر. [ ک َ ] (اِ) گبر. پهلوی است و به پارسی خفتان گویند. (صحاح الفرس ). به زبان پهلوی خفتان جنگ را گویند. (برهان ). جامه ای است که در جنگ پوشند مثل خفتان ، و کژاگن نیز گویندش . (اوبهی ). خفتان را گویند. (آنندراج ) : یکی کبر پوشید زال دلیربه جنگ
کبیرالدینلغتنامه دهخداکبیرالدین . [ ک َ رُدْ دی ] (اِخ ) پسر شیخ فخرالدین ابراهیم عراقی است و مادرش دختر شیخ بهاءالدین زکریای مولتانی بوده است که هنگام اقامت شیخ عراقی به مولتان به همسری وی در آمده بود و زمانی که شیخ در شام اقامت داشت کبیرالدین به وی ملحق گردید. رجوع به رجال حبیب السیر ص <span cla
کبیرآبادلغتنامه دهخداکبیرآباد. [ ک َ] (اِخ ) دهی است از دهستان کلیبر بخش کلیبر شهرستان اهر. کوهستانی و معتدل . سکنه 178 تن . آب از چشمه . محصول غلات و گردو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کبیرکوهلغتنامه دهخداکبیرکوه . [ ک َ ] (اِخ ) از کوه های منطقه ٔ لرستان و تنها کوه مرتفعی است که در آن ناحیه به نظر می آید و مردم محل «کورکوه » گویند. این کوه بزرگ و عریض حد فاصل بین پیشکوه و پشتکوه لرستان است . به عبارت دیگر شرق این کوه مرتفع از صالح آباد تا شیروان کشیده شده و در آن اشکفتها (شکا
کبیرکوهیلغتنامه دهخداکبیرکوهی . [ ک َ ] (اِخ ) طایفه ای از کردان ساکن پشتکوه هستند. محل سکونت طوایف پشتکوه در جنوب کرمانشاه ، رودخانه ٔ صیمره ، دزفول ، بین النهرین است . (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 67 و 68).
کبیرهلغتنامه دهخداکبیره . [ ک َ رَ ] (ع ص ، اِ) کبیرة.گناه بزرگ و مقابلش صغیرة است . (از اقرب الموارد). خطای عظیم . گناه و اثم . (ناظم الاطباء). ج ، کبیرات و کبائر. (اقرب الموارد) : چون یکی از دنیا برفتی از یاران وی بر کبیره ما گواهی می دادیم که وی از اهل آتش است . (کشف
کبیرالدینلغتنامه دهخداکبیرالدین . [ ک َ رُدْ دی ] (اِخ ) پسر شیخ فخرالدین ابراهیم عراقی است و مادرش دختر شیخ بهاءالدین زکریای مولتانی بوده است که هنگام اقامت شیخ عراقی به مولتان به همسری وی در آمده بود و زمانی که شیخ در شام اقامت داشت کبیرالدین به وی ملحق گردید. رجوع به رجال حبیب السیر ص <span cla
کبیرآبادلغتنامه دهخداکبیرآباد. [ ک َ] (اِخ ) دهی است از دهستان کلیبر بخش کلیبر شهرستان اهر. کوهستانی و معتدل . سکنه 178 تن . آب از چشمه . محصول غلات و گردو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کبیرکوهلغتنامه دهخداکبیرکوه . [ ک َ ] (اِخ ) از کوه های منطقه ٔ لرستان و تنها کوه مرتفعی است که در آن ناحیه به نظر می آید و مردم محل «کورکوه » گویند. این کوه بزرگ و عریض حد فاصل بین پیشکوه و پشتکوه لرستان است . به عبارت دیگر شرق این کوه مرتفع از صالح آباد تا شیروان کشیده شده و در آن اشکفتها (شکا
کبیرکوهیلغتنامه دهخداکبیرکوهی . [ ک َ ] (اِخ ) طایفه ای از کردان ساکن پشتکوه هستند. محل سکونت طوایف پشتکوه در جنوب کرمانشاه ، رودخانه ٔ صیمره ، دزفول ، بین النهرین است . (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 67 و 68).
کبیرهلغتنامه دهخداکبیره . [ ک َ رَ ] (ع ص ، اِ) کبیرة.گناه بزرگ و مقابلش صغیرة است . (از اقرب الموارد). خطای عظیم . گناه و اثم . (ناظم الاطباء). ج ، کبیرات و کبائر. (اقرب الموارد) : چون یکی از دنیا برفتی از یاران وی بر کبیره ما گواهی می دادیم که وی از اهل آتش است . (کشف
رباط شیخ کبیرلغتنامه دهخدارباط شیخ کبیر. [ رُ طِ ش َ خ ِ ک َ ] (اِخ ) مدرسه ٔعالی و رباطی بوده در شیراز که گروهی از دانشمندان و فضلا و استادان بزرگ سالها در آنجا بتدریس علوم میپرداختند، از آنجمله است : شیخ معین الدین بن جنید صوفی (متوفی 951 هَ . ق .) و مولانا سعیدبن ا
چهارتکبیرلغتنامه دهخداچهارتکبیر. [ چ َ / چ ِ ت َ] (اِ مرکب ) چهار بار اﷲ اکبر گفتن . || اشاره است به نماز میت که در آن چهار تکبیر بایستی بگویند و این نماز خاص اهل سنت و جماعت است . چه در مذهب شیعه در نماز میت بایستی پنج تکبیر گفت . || کنایه از ترک چیزی است . رجوع
حاجب الکبیرلغتنامه دهخداحاجب الکبیر. [ اَ ج ِ بُل ْ ک َ ] (اِخ ) رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 228 س 19 شود.
حافظ کبیرلغتنامه دهخداحافظ کبیر. [ ف ِ ظِ ک َ ] (اِخ ) احمدبن محمدبن برقانی خوارزمی . رجوع به احمدبن محمد برقانی شود.